سلول شماره ی پنج تا
نزدیک سقف مرطوب است. از پنجره خبری نیست. روزنه ای کوچک تر از یک خشت که نور از
آن به درون سلول می تابد چراغ همیشه روشن است. شب و روز تمام شب، تمام روز.
پتوی زمختی که روی زمین پهن کرده اند ترِ تر است. تمام اتاق بوی ترشی می دهد. از ستون های سقف عنکبوت ها آویزانند. در زاویه ی دیوار چیزی مانند خزه وجود دارد. سبز و چسبان و مرطوب. چند حلزون کوچک به آن چسبیده اند. سوسک های قهوه ای و سیاه، شب سروصدا به پا می کنند. این هم نشانه ای است برای این که بدانیم شب کی فرا می رسد. گرچه یقین نداریم.
سقف بلند است. لامپ خاک گرفته ی کوچکی به فاصله ی ده سانتی متر از آن آویزان است. دست زدن به آن غیر ممکن به نظر می رسد. از این گذشته سوراخ گردی که روی در سلول است و هر لحظه چشمان گود نشسته ی نگهبان از آن به درون سلول نگاه می اندازد. هر گونه کوششی را که بیهوده می نماید.
پاییز بود که مرا به این جا آرودند. گمان نمی کنم اکنون زمستان باشد. می توانم حدس بزنم که چند روز بیشتر نیست در این جا به سر می برم. لباس سیاه رنگ و از ریخت افتاده ام کافی نیست. سردم می شود. با این همه باید سرمای پاییز را به هیچ گرفت. زمستان به زودی فرا می رسد.
سربازی لاغر و ریز نقش، صبح ها ساعت هفت، ظهرها ساعت یک و شب ها ساعت هفت در را باز می کند و سینی به دست غذایم را می آورد. در که باز می شود، من چشم هایم را با دست هایم می پوشانم. حالا دیگر نور چشم را می زند.
سرکار؟
ها؟
شهری نباید باشد. لهجه اش به روستائیان اطراف تهران می ماند. هرگز نتوانسته ام چهره اش را به دقت تماشا کنم. لابد سیاه چرده است. فقط می پندارم که صورتی آفتاب سوخته، چشمان درشت و میشی و دست هایی بزرگ و استخوانی دارد.
امروز چند شنبه است؟
جمعه.
ساعت چنده؟
هفت.
او سینی را به زمین می گذارد و به سوی در راه می افتد. عجله دارد. ولی ناگهان بر می گردد و می پرسد؛ زن داری؟
نه.
مادر؟
نه.
لبخندی می زند و دوباره به من پشت می کند. من جیب های کتم را می کاوم و اسکناس مچاله شده ای پیدا می کنم. آن را زیر نور چراغ می گیرم. ده تومن است.
تمام ثروتم توی زندان. می شود دنیا را با آن چه در آن است به مسخره گرفت. حتا در یک صومعه ارزش پول بیشتر است. همه ی این ها یک لحظه بیشتر طول نمی کشید. حالا در باز شده و سرباز بیرون می رود.
سرکار؟
ها؟
برادر این پولو واسم سیگار بخر. یه تومنش مال خودت.
باقیشو سیگار بخر.
همشو؟
آره.
مرا با تعجب ورانداز می کند. اسکناس را می گیرد و در را پشت سرش می بندد. ساعتی دیگر زندگی لذت بخش خواهد شد. در انتظار پاکت های سیگار روی پتوی متعفن و خیس چمباتمه می زنم.
چند روز از بازداشتم می گذرد؟ چند هفته؟ چند ماه؟ امروز همه چیز معلوم می شود. افسر نگهبان چند لحظه پیش به سراغم آمد. برای بازپرسی احضار شده ام. چه چیز در انتظارم است؟ دست کم باید به صدها سئوال پاسخ دهم. جواب ها دقیق، کوتاه، هوشیارانه. این جمله ای ست که پس از دستگیری ام هزار بار تکرار کرده اند.
دوستانم نمی دانند که مرا برای جواب های دلخواه به سیخ می کشند. خیال کرده اند به یک محفل دوستانه می برند. به آسانی می توانند مچ پایم را خرد کنند. ناخن هایم را بکشند و آتش سیگار روی سینه ام بگذارند. مرا توی یک اتاق در بسته می گذارند و لحظه ای بعد از سوراخ های تهویه، اتاق را پر گاز می کنند. من چند ثانیه گیج و بی حرکت می مانم و سپس برای ذره ای هوا به در، مشت می کوبم و ناخن هایم را به دیوار می کشم. اگر پنجره ای وجود داشته باشد آن را می شکنم. امّا اتاق فقط دری دارد که قفل شده فقط چند ثانیه ی دیگر. آن گاه بی هوش به زمین می افتم. بیهوش و نیمه جان. و آنها که از پشت یک شیشه ی کدر مرا نگاه می کنند در را می گشایند و جسدم را بیرون می ریزند.
با این همه باید جواب های دقیق، کوتاه و هوشیارانه داد. وگرنه دوستانم به دام می افتند. چند نفرند؟ نمی دانم. ده تاشان را می شناسم. ده زندگی و بعد ده ها زندگی در گرو جواب های من. کاش نام هیچ کس را نمی دانستم. امّا اکنون چهره هاشان روشن تر از همیشه به نظرم می رسد. به هیچ قیمتی نمی توانم نام شان را فراموش کنم. آه. چه بسیار وقت ها که اسم شان از یادم می رفت. ذره ای فراموشی. این بهتر از همه چیز است. امّا دست نیافتنی تر است.
اتوبوس سفید رنگی مرا به به بازپرسی می برد. از خیابان های شلوغ می گذرم. مردم همان اند که بودند. شهر بزرگ تر و روشن تر از گذشته است. مغازه ها زیباتر شده اند. دختران بدون استثناء قشنگ و جذابند. تنفس آشکار آسان تر است. دو پاسبان، هر دو میان سال، دو طرفم نشسته اند. بی اعتنا به من با هم گپ می زنند. دلم مالش می رود. مدتی است دور صبحانه را قلم گرفته ام.
سرکار، بازپرسی از این جا دوره؟
آنها به من نگاه می اندازند و دوباره به گفت و گو مشغول می شوند. راننده بر می گردد. حالم دارد به هم می خورد. امّا این را نمی شود گفت. چه ام شده؟ لغت مناسب را می یابم – اضطراب.
سرکار؟
چیه؟
چه جوری از آدم بازپرسی می کنن؟
یکی شان دارد ناخنش را می جود. خیلی بی تفاوت بی آن که نگاهم کند می گوید:
چوب تو..... می کنن.
پاکت سیگار را در می آورم، سیگار ی بر می دارم.
سیگار؟
هر دو حریصانه سیگاری به لب می گذارند. یکی شان کبریت می کشد.
اذیت نمی کنن. جرمت چیه؟
سیاسی.
حزبی س؟
آره.
حزبی هارو اذیت نمی کنن.
ماشین کنار ساختمان بزرگی با دیوارهایی از سنگ می ایستد. دو در آهنی بزرگ و کوچک به دیوار چسبیده اند. راننده بوق می زند و در بزرگ باز می شود. به حیاط می رسم. در بسته شده، پیاده می شویم. مستراح کجاست؟
حالم دارد به هم می خورد.
اتاق113، دست چپ.
درِ پشت سرم بسته می شود. به یک مهمانی شبیه است. فقط بیش از اندازه برهنه است. کف آن از موزاییک سیاه فرش شده. از سقف لوستری آویزان است و به دیوار شرقی اتاق پنجره ای است و پشت آن صندلی چرمی دسته داری قرار دارد که خالی است. به دیوار غربی دو تمثال آویزان است. من روی مبلی می نشینم. در مقابلم میز کوچک و سه گوشه ای است. جا سیگاری تمیزی روی میز است. اکنون ترسم به یک انتظار بی رمق تبدیل شده. پشت صندلی دسته دار بازپرس، دو لنگه در فلزی به هم چفت شده. دستگیره ندارد. کنار آن دکمه ی سفیدی به دیوار نصب شده است. باید در خروجی باشد. چهره اش سرخ و میان سرش بی موست. صورتش را به دقت اصلاح کرده. فرز و چابک به طرف میزش می رود. روی صندلی می افتد و نفس تازه می کند. بسته ی سیگار فرنگی اش را بیرون می آورد و ناگهان چشمش به من می فتد. لبانش را به خنده می گشاید.
راضی هستین؟
از چی؟
از زندان؟
نه.
خوب عوضش این یک سوژه س. بعد می تونین درباره اش داستان بنویسین. راستی تا اون جا که من اطلاع دارم آخرین رومانتون زیر چاپ مونده. نه؟ اسمش چیه؟
خورشید سر خواهد زد.
که این طور. چه وقت؟ در آینده ای بس نزدیک و درخشان؟ هه، هه. خوبه. امّا من اگر جای شما بودم می نوشتم: خورشید هر وقت دلش بخواهد سر می زند.
حالا که نیستین.
خوب بگذریم. چن وقته توحزب "ب" فعالیت می کنین؟
ای، یکی دو سال است.
حوزه داشتین؟
ای...
چند نفری؟
من به جای جواب شانه هایم را بالا می اندازم.
اسمشون چی بود؟ افراد حوزه، رابط، سخنگو... ما با آدم های سرشناس مث شما خیلی محترمانه رفتار می کنیم. این جا همه جور آدم می ارن. بعضی ها را همان اول می بریمشون اون اتاق (اتاق شکنجه را نشان می دهد) امّا شما رو نه.
یادم رفته.
این تو آدم یادش نمی ره... خوب نگفتین.
من کسی را نمی شناسم.
تا اون جایی که من می دونم آدمای سانتیمالی مث شما نمی تونن شکنجه های این جا رو تحمل کنن. خوب گفتین اسمشون چی بود؟
نمی دونوم.
نشد، باس یه جوی با هم کنار بیاییم. این طوری هردومون تو درد سر می افتیم. می دونم. بهتون سفارش کردن جوابه های کوتاه و دقیق بدین. شما هم قول دادین لوشان ندین. امّا خوب ما هم این جا این دمبک و دستک ها را واسه ی سردی و گرمی نذاشته ایم.
تکمه را فشار می دهد و دری پشت سرش باز می شود. اسباب ها و ماشین های بزرگ و کوچکی توی اتقا قرار داده شده. او هم چنان حرف می زند و من به آن چه در برابرم در اتاق دیگر نهاده اند خیره گشته ام. اتاق شکنجه است.
این طور خیال می کنم؛ با این اسباب ها چند جور می شود آدم کشت؟ کدامش قابل تحمل تر است؟ با گاز طول می کشد، آمپول هوا؟ نه این قدر فوری کلک آدم را نمی کند. زندگی شکنجه ای ست که خیلی دیر منتهی به قتل می شود. این جمله را کجا خوانده ام؟ آه خودم آن را نوشته ام. رمان "مرگ قهرمان"؛ چه اباطیلی. این جمله مسخره ترین حرفی است که تا بحال شنیده ام. دنباله ی حرف بازپرس را می شنوم.
ما با آدم های سرشناسی مث شما خیلی محترمانه برخورد می کنیم. این جا همه جور آدمی می آرن و بعضی را همان اول می بریمشون اون اتاق (اتاق شکنجه را نشان می دهد) امّا شما رو نه احتیاجی به این کار نیست. شما واسه چی خودتونو تو درد سر انداختین؟ گمون می کنین رسالتی دارین؟ واسه ی کیا؟ شما سنگ اونایی را به سینه می زنین که حرف هاتونو نمی فهمن. حتا یک کلمه شونو. خودتونو فریب می دین. فقط همین. وگرنه می تونم شرط ببندم که شما هم ازشون خوشتون نمی آد.
زنگ می زند و مرد درازی با انیفورم قهوه ای به درون می آید. سلام می کند و خبردار می ایستد.
بله قربان.
شماره ی سیزده را بیار تو.
بله قربان.
بازپرس با دستمالی پیشانیش را پاک می کند که من هم بر می دارم.
جعبه ی شکلاتی از کشوی میز بیرون می کشد و باز هم تعارف می کند. بر می دارم. روی مبل یله می دهم و سیگار معطرم را دود می کنم. هر دو سکوت کرده ایم. من لحظه ای خودم را آزاد می انگارم. می خواهم این طور بی اندیشم. اکنون تصور می کنم که به دیدن دوستی آمده ام. او رئیس اداره ای است و من روی مبل اتاق کارش لمیده ام. اگر سکوت کرده ایم مهم نیست. به هر حال روابط مان دوستانه است. ساعت یک اداره تعطیل می شود. با او خواهم رفت به یک رستوان. مشروب مفصلی خواهیم خورد. نه زودتر از یک برای او چه اهمیتی دارد. می تواند هر وقت خواست برود. کاش دختری انتظارم را می کشید. آن وقت همه چیز اسان برایم حل می شد. عشق همه ی کارها را توجیه می کند و راستی آیا کسی انتظارم را نمی کشد؟ من چه طور؟ عاشق نیستم؟ آ« دخترک موخرمایی که گاه گاه به دیدنم می آمد تا شعرش را بخوانم و اصلاح کنم چند بار به خانه ام سر زده. مرا دوست دارد. نه؟ از روزگار من مطلع است؟ قاعدتاً این طور است. برایم گریه نمی کند؟ چند بار به خانه ام سر زده. امّا هیچ وقت از او خوشم نمی آمد.
شما، ای فانوسک ها.
مرا بنگرید
بر بستر سرد زمین
عطر گل های اقاقی
مستم کرده اند
و عشقی که
هراسانم ساخته...
چه جملات بی سر و تهی. آن وقت او به اینها می بالد و هر وقت انتقاد می کنم اشک در چشمانش جمع می شود.
دوباره در با ناله ای کوتاه باز می شود و مردک سیه چرده و لاغری را به درون می فرستد.
سلام علیکم.
او که اکنون دستبندی ندارد مچش را با آزادی حرکت می دهد. بازپرس صندلی ای نشانش می دهد و اشاره می کند که بنیشیند.
مرد لباس چرک و کثیفی به تن دارد.
لکه های چربی در همه جا هست. چشمانش گود نشسته است و پیشانی بلندی دارد. موهای ژولیده ای را روی پیشانی ریخته. ریش نتراشیده ی کوتاه و نامرتبی صورت استخوانیش را پوشانده. او به من نگاه می کند و اندکی مردد است. بازپرس می پرسد:
آقارو می شناسی؟
نه.
به، چه طور نمی شناسی؟ تو نویسنده ِ خودتو نمی شناسی؟ نکند سواد نداری، ها؟
چرا آقا داریم.
چه قد؟ می تونی هر جور کتابی را بخوانی؟
بعله. ما روزنومه هم می خونیم.
از این کتاب های داستان هم می خونی؟
بعله. بعضی وقتا می خونم.
خوب، یه داستان نخوندی که اسمش "مرگ قهرمان" باشه؟
اصلاً اسم "خروش"، به گوشت نخورده؟
نه.
بازپرس با لبانی گشاده از خنده به من نگاه می کند و می گوید:
جداً معذرت می خواهم. من اگر جای این احمق بودم، بهتون می گفتم که همه کتاباتونو خوندم. مهم نیست می بینین؟ اون وقت شما خودتونو واسه ی اینا تو درد سر می اندازین. حتا اسمتونو بلد نیست. شما به من بیشتر بدهکارین تا اون. ده تومن دادم کتاب تونو خریدم. دو روز تمام نشسته خوندمش. من حرفاتونو می فهم. ازش لذت می برم. اینو جدی می گم. فقط حیفم می آد با این استعدادی که شما داری، حیفه جداً حیفه.
من یک بار دیگر زندانی را نگاه می کنم. بی هیچ خجالتی به من خیره شده. توی چشم هایم نگاه می کند. مثل آدمی که دیگران را دروغگو می داند و خود را معصوم می پندارد. هیکل او درشت است. با دست های بزرگش می تواند به آسانی مرا خفه کند. حتا می تواند هیکل فربه بازپرس را زیر دست و پایش از شکل بی اندازد. من چه چیزی دارم که به او بگویم؟ حرف های او باید برایم تکرای و بدیهی و خسته کننده باشد. امّا حرف های من، او یک کلمه اش را نمی فهمد. راستی اگر او داستان های مرا خوانده بود و لذت برده بود چه احساس خفتی می کردم. نه. هنوز هنر من با ابتذال زندگی اینها در نیآمیخته. او چه می خواهد؟ خیال می کنی برای چه او را به اینجا آورده اند؟ دودستی به زندگی اش چسبیده. فقط می خواهد به جای نان و پنیر، نان و کره بخورد. همین. تمام فلسفه ی حیاتش در همین خلاصه می شود. او از درک هنری فرسنگ ها فاصله دارد. چه چیزی جز ابتذال می تواند او را به هیجان آورد؟ به جای او اگر بقالی باشد چه فرقی می کند که پنیر را لای صحفه ی روزنامه به دست مشتری بدهد یا لای برگی از "جنگ و صلح"؟ به. تو نویسنده ی خودتو نمی شناسی؟ خیال می کند من این را برای خودم افتخار می دانم که نویسنده ی این جماعت باشم. اگر این مردک اثر مرا بفهمد و لذت ببرد در حد یک نقال قهوه خانه پایین آمده ام. فرسنگ ها از هم درویم. من که از هر حادثه، هر پدیده و هر چیز ساده برداشت هنرمندانه ای دارم. با او که هم و غمش در یک زندگی مبتذل و تشکیل یافته از بدوی ترین نیازها و تنها همان خلاصه می شود. نمی توانم کنار بیایم. اصلاً مرده شور مردم را ببرد. هر که خواست و توانست بفهمد. به درک. من اصالت همه را برای خویش نگاه خواهم داشت.
بازپرس زنگ می زند.
بله قربان.
ببریدش.
خوب واسه ی امروز بسه. مجبورم دوباره برتون گردونم به سلولتون. خودتون این جوری خواستین. ما هیچ وقت نخواستیم با ادمای مث شما فهمیده بی ادبانه رفتار کنیم. سینه ی یاررو دیدین؟ کاش نشونتون می دادم. گله گله جای آتیش سیگار روشه. ناخونای پاشم کشیدیم. خیلی چیزام گفته. ولی خوب، هنوز باید سر به سرشون گذاشت. هیچ کس نمی تونه طاقت بیاره. آدم آدمه، امّا شما بهتره بازم فکرکنین. خوب، به امید دیدار.
زنگ می زند.
بله قربان.
ایشونو بر گردونین خیلی محترم و بی دستبند.
تمام اینها چه زود گذشت. حالا دوباره همان سلول پنج و رطوبت و سوسک ها و عنکبوت ها. سه بسته از سیگارهایم نیست. دزدیده اند. باید درباره ی بازپرسی امروز صبح بیندیشم. این منم که باید خویشتن را آزاد سازم. هیچ کس به فکر من نیست. دوستانم هیچ خبری از من نگرفته اند. البته برای شان خطرناک است. این قانون حزب است. وقتی کسی گیر افتاده باید فراموشش کرد وگرنه همه چیز به خطر می افتد. تا کنون هیچ کس به ملاقاتم نیآمده. حتا دوستانی که بیرون از جنجال های سیاسی برای خودم دست و پا کرده ام هم خودشان را بیشتر دوست دارند. فداکاری حماقت است. همین است که توی هر داد و فریادی اول از همه احمق ها شهید می شوند. آدم های زرنگ تا آخر قضیه سالم می مانند. چرا کسی به دیدنم نیآمده؟ همه شان ترسیده اند. شاید اجازه ی ملاقات نداشته اند. نه این خوش بینی ابلهانه ای است. حالا وقتی است که از خودم بپرسم چرا به این جا آمده ام. همه اش نتیجه ی خودخواهی پوچ است. دلم برای لقب نویسنده ی مردم، لک زده بود. مردمی که از سر تفنن نیز به آن چه برای شان نوشته ام نگاه نمی اندازند. چه چیز جز ابتذال می تواند مرا خشنود کند. ارزش های هنری را به هیچ می گیرند و به دور می اندازند و آن چه غرایز پستشان را به هیجان می آورد نخست عزیز می دارند. روشنفکر تنهاست. با دست های آلوده با حکومت سازش نمی کند و از ابتذال مردم نیز خودش را دور نگه می دارد. و پاداش این اصالت چیست؟ این که هر دو بیگانه و دشمنش می پندارند. آن وقت اول دل می سوزاند بی آنکه توده محل سگ بهش بگذارد. حبسش می کنند و آب از آب تکان نمی خورد. اگر شانس بیاورد با او خوب تا می کنند وگرنه چوب تو... می کنند و اصلاً چه جور معنایی برای زندگی بیابم جز این که بنویسم؟ و این نوشتن صداقت نیست که به مردم بدهم یا منتی بر سرشان بگذارم. من برای خودم می نویسم. یک احتیاج، یک مخدر، هیچ چیز بیش از این نیست. فقط نوشتن مهم است. "چگونه نوشتن" یک فریب است. هر چیز مرا به خود بکشد درباره اش قلم می زنم. هر نویسنده ی واقعی به درون خود پاسخ می دهد. اجابت آن خارج از ماست تصنع و مسخره بازی ست. تعهدی جز در مقابل نیازهای درونی ام وجود ندارد. من نمی توانم بتهوون را با سمفونی هایش توی زباله بریزم. زولا نیز به اندازه ی چخوف عزیز است. در اجابت آن چه از درون ندایش می دهد... نگهبان از دریچه ی سلول مرا که گاه می اندیشم و گاه با خودم حرف می زنم نگاه می کند. تا صبح فردا راه درازی است. این راه را باید به تنهایی از میان تاریکی شب طی کنم. به خواب می روم تا فاصله را کوتاه کنم.
دیشب، هم دراز، سیاه و وحشت آور بود. همه اش خوابه های تکه تکه و کابوس از نوک تپه پایم لغزید و توی دره افتادم. توی دره یک مرداب بود. گود و متعفن. دست و پا زدم. دستم را به چیزی مثل یک شاخه زیتون گرفتم. کنده شد و من توی مرداب فرو رفتم.
صبح، طلوع خورشید را تماشا کردم. اول یک سفیدی کم رنگ و بی رمق. بعد یک سفیدی دیگر پر رنگ تر و بعد قرمزی افق و آن گاه زردی طلایی خورشید. دوباره توی رختخواب افتادم و هر چه در خاطر داشتم مزه مزه کردم. کیست؟ در می زند. باید برای بازپرسی آماده شوم. لباسم را می پوشم و همراه استواری به حیاط زندان می روم. توی ماشین میان دو پاسبان می نشینم و موتور ماشین صدا می کند و ما از زمین کنده می شویم و لحظه ای بعد در خیابان شهریم.
اتاق 113، دست چپ.
این بازپرس بیش از همیشه منتظرم بود. آرنجش را روی دسته چرمی صندلی گذاشته و با لبخند مرا می نگرد. نگاهش را خیره به چهره ام دوخته است. آیا لبخند و نگاهش مرا مردد نمی کند؟ آیا بر آن چه اندیشده ام آگاهی دارد؟ او یک شیطان است. من اکنون باید مثل یک مسحی صادق نزد این کشیش فربه، به همه چیز اعتراف کنم و بعد؟ مرا به سلولم باز خواهند گرداند؟ آزادم خواهند کرد؟ من می توانم با خشنودی به صدای بلند فریاد بزنم که اشتباه کرده ام. باید بفهمد که این همه چیزی است که می توانم بگویم.
امروز شنگول به نظر می رسین.
بر عکس، دیشب خیلی بد خوابیدم.
همش دچار کابوس بودید و با تردیدتان می جنگیدید.
این حرف مثل پتک به سرم می خورد. گیجم می کند و پس از چند لحظه ای در می یابم که گفته ام بله.
خوب، عالیه و بالاخره پیروز شدین.
نه.
متاسفم، هنوز تحت تأثیر خرافه هاتون هستین. از پیش هیچ ملاکی واسه آدم وجود نداره. انسان می تونه هر وقت خواست ملاک تازه ای برای خودش بسازه. مترتونو عوض کنین. با یه چیز دیگه اندازه بگیرین. این پیله ای که دور خودتون تنیدین، زودتر از همه خودتونو کلافه می کنه. "تعهد" نویسنده رو عقیم می کنه. توی یه "زمان" و "مکان" محدود حبسش می کنه. این قفسو بشکنین و جاودان بشین.
آن چه که می گوید حساب شده و منطقی است. پاکنویس اندیشه های دیشبم. امّا مثل هر متهم دیگری به تهیه ی پاسخی وادار می شوم.
نه آقای عزیز. "تعهد" ادمو عقیم نمی کنه. بر عکس باروری نویسنده رو زیاد می کنه. از اون گذشته حصار دور آدم کشیده می شه. چه واسه ی مردم بنویسی، چه واسه خودت.
درسته. امّا نویسنده ی "مردم امروز" نویسنده ی "مردم فردا" نمی تونه باشه. مگه این که کلی بافی کنه. می تونین یه فیلسوف باشین. درباره ی همه چیز بنویسین. چرا به وجود آمدین؟ هدف زندگی چیه؟ آخر و عاقبت انسان چیه؟ خدایی نیست؟ عشق چیه؟ می بینین که همه ی این چیزا به مردم مربوط می شه. خدا و عشق چیزی که انسان از اول خلقت بهش فکر می کرد. هنوزم موضوعیه تر و تازه. جاودانگی یعنی این. به مردم یاد بدین فکر کنن. اینو که یاد گرفتن خودشون راه میفتن. امّا شما میایین اصول تونو به مردم تحمیل می کنین. این هم خودش راهیه برای تحمیق. با یه جور بردگی مبارزه می کنین و ازشون یه جور گوسفند و گاو می سازین. اون وقت اومدیم از اصول تون برگشتین و تو حرفاتون تجدید نظر کردین و به خیلی چیزایی که می گفتین بی اعتقاد شدین، تکلیف این مردمی که حرفای شما رو وحی منزل تلقی کردن چی می شه. نتیجه اش یه نهیلیسمه؟
وظیفه ی نویسنده ی رآلیست اینه که هر چیزی رو می بینه بنویسه. این یه واقعیته که وضع مردم افتضاحه که خیلیا گشنن. که باید بالاخره یه کاری بکنن. اینا اصول خود ساخته ی من نیست. منتها یه نویسنده این واقعیتارو زودتر درک می کنه. حرف نویسنده یه هشدار و یه آگاهیه به مردم نه تحمیله، نه تحمیق.
یه خورده زیادی می ری. اون که گشنه است خیلی زودتر از حضرت عالی اینو می فهمه که بالاخره یه کاری بکنه. ضرب المثل رو همین مردم کوچه و بازار می سازن: "تا بچه گریه نکند ننه ش بهش شیر نمی دهد، اینو مردم گفتن. شاید قرن ها پیش. می بینین که حرف های شمارو از پیش می دونن.
او که مردم را تحقیر می کرد اکنون به تحلیل آنها پرداخته، من می دانم که همه ی حرف هایش از پیش حساب شده است.
و امّا مردم اگه سازمان نداشته باشن هیچ غلطی نمی تونن بکنن. سازمان دادن هم کار نویسنده نیست. اینو واگذار کنین به حزب و حزبیا. راستی بذارین یه چیزی نشون تون بدم.
کشوی میزش را بیرون می کشد و یک مجله بیرون می آورد. با این مجله آشنا هستم. شعر سپیدی نشانم می دهد.
بالای شعر نوشته شده: "به خروش". به پاس صداقت و محبت های بی پایانش، شعر یک صفحه را پر کرده.
پر احساس است و نخستین چیزی است که از آن دخترک موخرمایی، تر و تمیز از آب در آمد:
درونش خدایی است.
خورشید فروزان
و مردم
بدان خیره گشتند.
می بینین؟ انتظار تونو می کشن. امّا نه مردم. اینا آدم هایی از قماش خودتونن. قهوه می خورین؟
بله، لطفاً.
زنگ می زند و دستور قهوه می دهد.
خوب انگار خیلی صغرا کبرا به هم بافتیم. حرف آخر تونو بزنین.
من هیچ حرفی ندارم.
خوبه بهتون تبریک می گم. پیش خودم می گفتم که با آدم یه دنده ای طرفم. امّا نظرمو عوض کردم. شما آدم منصفی هستین. ما می تونیم با هم کنار بیاییم بی آن که به هیچ کدوم مون توهینی بشه.
بله.
خوب، حالا فقط یک کلمه روی این کاغذ بنویسین. تمومه فقط یه اسم. با دست چپ تون بنویس. بد خط بنویسن، نه امضاء، نه چیز دیگه فقط اسم رابط تون. ساعت چنده؟ یازده؟ خیلی دیر شده. امروز مهمون منین. با هم ناهار می خوریم. چه طوره؟ اگه دل تون بخواد می ریم دخترمو و خانم مو با خودمون می بریم. هر جور میل سرکاره. خوب من برم به انگشت نگاری سری بزنم. فقط یه دقیقه. اسمو بهم رد کنین و با هم می زیم.
بیرون می رود سرم گیج می خورد. ته فنجان قهوه ام مردک زشت چهره ای قهقهه می زند. رنگش مثل ذغال سیاه است. باید دستی پیش رویم باشد. فرار کنم و فریاد بکشم. بازپرس کی باز خواهد گشت؟ راه فراری نیست تا بگریزم و خودم را در گوشه ای پنهان کنم و برای همیشه توی دخمه ای معتکف شوم. درها بسته است. من خالیم. تهی و بیچاره. در درون من نیز همه ی درها بسته است. لحظه ای بعد مالیخولیا خودش را نشانم می دهد. علامت یک حمله مثل یک سیاه مست از جایم بر می خیزم. تلوتلو می خورم و کاغذ قلم را از روی میز بازپرس برمی دارم. چشمم سیاهی می رود آن چه می نویسم نمی بینم. هیچ اراده ی در کار نیست. تنها دستم ناخود آگاه قلم را می فشارد و بر روی کاغذ علامتی رسم می کند. دوباره روی مبل می افتم و احساس می کنم عرق بر بدنم نشسته است و بازپرس باز می گردد. کاغذ را از روی میزش بر می دارد و با صدای پر از پیروزی زمزمه می کند:
اصغر هاشمی.
علامتی که رسم کرده ام نام رابط حوزه ای ماست.
دوشنبه پانزدهم، یک و پانزده دقیقه، رستوران "شهاب" بنفشه"، بازپرس، زنش، دخترش و من، لحظه ی پیش حالم بهم خورد.
مهم نیست. به زودی اُخت خواهم شد با همه چیز.
پتوی زمختی که روی زمین پهن کرده اند ترِ تر است. تمام اتاق بوی ترشی می دهد. از ستون های سقف عنکبوت ها آویزانند. در زاویه ی دیوار چیزی مانند خزه وجود دارد. سبز و چسبان و مرطوب. چند حلزون کوچک به آن چسبیده اند. سوسک های قهوه ای و سیاه، شب سروصدا به پا می کنند. این هم نشانه ای است برای این که بدانیم شب کی فرا می رسد. گرچه یقین نداریم.
سقف بلند است. لامپ خاک گرفته ی کوچکی به فاصله ی ده سانتی متر از آن آویزان است. دست زدن به آن غیر ممکن به نظر می رسد. از این گذشته سوراخ گردی که روی در سلول است و هر لحظه چشمان گود نشسته ی نگهبان از آن به درون سلول نگاه می اندازد. هر گونه کوششی را که بیهوده می نماید.
پاییز بود که مرا به این جا آرودند. گمان نمی کنم اکنون زمستان باشد. می توانم حدس بزنم که چند روز بیشتر نیست در این جا به سر می برم. لباس سیاه رنگ و از ریخت افتاده ام کافی نیست. سردم می شود. با این همه باید سرمای پاییز را به هیچ گرفت. زمستان به زودی فرا می رسد.
سربازی لاغر و ریز نقش، صبح ها ساعت هفت، ظهرها ساعت یک و شب ها ساعت هفت در را باز می کند و سینی به دست غذایم را می آورد. در که باز می شود، من چشم هایم را با دست هایم می پوشانم. حالا دیگر نور چشم را می زند.
سرکار؟
ها؟
شهری نباید باشد. لهجه اش به روستائیان اطراف تهران می ماند. هرگز نتوانسته ام چهره اش را به دقت تماشا کنم. لابد سیاه چرده است. فقط می پندارم که صورتی آفتاب سوخته، چشمان درشت و میشی و دست هایی بزرگ و استخوانی دارد.
امروز چند شنبه است؟
جمعه.
ساعت چنده؟
هفت.
او سینی را به زمین می گذارد و به سوی در راه می افتد. عجله دارد. ولی ناگهان بر می گردد و می پرسد؛ زن داری؟
نه.
مادر؟
نه.
لبخندی می زند و دوباره به من پشت می کند. من جیب های کتم را می کاوم و اسکناس مچاله شده ای پیدا می کنم. آن را زیر نور چراغ می گیرم. ده تومن است.
تمام ثروتم توی زندان. می شود دنیا را با آن چه در آن است به مسخره گرفت. حتا در یک صومعه ارزش پول بیشتر است. همه ی این ها یک لحظه بیشتر طول نمی کشید. حالا در باز شده و سرباز بیرون می رود.
سرکار؟
ها؟
برادر این پولو واسم سیگار بخر. یه تومنش مال خودت.
باقیشو سیگار بخر.
همشو؟
آره.
مرا با تعجب ورانداز می کند. اسکناس را می گیرد و در را پشت سرش می بندد. ساعتی دیگر زندگی لذت بخش خواهد شد. در انتظار پاکت های سیگار روی پتوی متعفن و خیس چمباتمه می زنم.
چند روز از بازداشتم می گذرد؟ چند هفته؟ چند ماه؟ امروز همه چیز معلوم می شود. افسر نگهبان چند لحظه پیش به سراغم آمد. برای بازپرسی احضار شده ام. چه چیز در انتظارم است؟ دست کم باید به صدها سئوال پاسخ دهم. جواب ها دقیق، کوتاه، هوشیارانه. این جمله ای ست که پس از دستگیری ام هزار بار تکرار کرده اند.
دوستانم نمی دانند که مرا برای جواب های دلخواه به سیخ می کشند. خیال کرده اند به یک محفل دوستانه می برند. به آسانی می توانند مچ پایم را خرد کنند. ناخن هایم را بکشند و آتش سیگار روی سینه ام بگذارند. مرا توی یک اتاق در بسته می گذارند و لحظه ای بعد از سوراخ های تهویه، اتاق را پر گاز می کنند. من چند ثانیه گیج و بی حرکت می مانم و سپس برای ذره ای هوا به در، مشت می کوبم و ناخن هایم را به دیوار می کشم. اگر پنجره ای وجود داشته باشد آن را می شکنم. امّا اتاق فقط دری دارد که قفل شده فقط چند ثانیه ی دیگر. آن گاه بی هوش به زمین می افتم. بیهوش و نیمه جان. و آنها که از پشت یک شیشه ی کدر مرا نگاه می کنند در را می گشایند و جسدم را بیرون می ریزند.
با این همه باید جواب های دقیق، کوتاه و هوشیارانه داد. وگرنه دوستانم به دام می افتند. چند نفرند؟ نمی دانم. ده تاشان را می شناسم. ده زندگی و بعد ده ها زندگی در گرو جواب های من. کاش نام هیچ کس را نمی دانستم. امّا اکنون چهره هاشان روشن تر از همیشه به نظرم می رسد. به هیچ قیمتی نمی توانم نام شان را فراموش کنم. آه. چه بسیار وقت ها که اسم شان از یادم می رفت. ذره ای فراموشی. این بهتر از همه چیز است. امّا دست نیافتنی تر است.
اتوبوس سفید رنگی مرا به به بازپرسی می برد. از خیابان های شلوغ می گذرم. مردم همان اند که بودند. شهر بزرگ تر و روشن تر از گذشته است. مغازه ها زیباتر شده اند. دختران بدون استثناء قشنگ و جذابند. تنفس آشکار آسان تر است. دو پاسبان، هر دو میان سال، دو طرفم نشسته اند. بی اعتنا به من با هم گپ می زنند. دلم مالش می رود. مدتی است دور صبحانه را قلم گرفته ام.
سرکار، بازپرسی از این جا دوره؟
آنها به من نگاه می اندازند و دوباره به گفت و گو مشغول می شوند. راننده بر می گردد. حالم دارد به هم می خورد. امّا این را نمی شود گفت. چه ام شده؟ لغت مناسب را می یابم – اضطراب.
سرکار؟
چیه؟
چه جوری از آدم بازپرسی می کنن؟
یکی شان دارد ناخنش را می جود. خیلی بی تفاوت بی آن که نگاهم کند می گوید:
چوب تو..... می کنن.
پاکت سیگار را در می آورم، سیگار ی بر می دارم.
سیگار؟
هر دو حریصانه سیگاری به لب می گذارند. یکی شان کبریت می کشد.
اذیت نمی کنن. جرمت چیه؟
سیاسی.
حزبی س؟
آره.
حزبی هارو اذیت نمی کنن.
ماشین کنار ساختمان بزرگی با دیوارهایی از سنگ می ایستد. دو در آهنی بزرگ و کوچک به دیوار چسبیده اند. راننده بوق می زند و در بزرگ باز می شود. به حیاط می رسم. در بسته شده، پیاده می شویم. مستراح کجاست؟
حالم دارد به هم می خورد.
اتاق113، دست چپ.
درِ پشت سرم بسته می شود. به یک مهمانی شبیه است. فقط بیش از اندازه برهنه است. کف آن از موزاییک سیاه فرش شده. از سقف لوستری آویزان است و به دیوار شرقی اتاق پنجره ای است و پشت آن صندلی چرمی دسته داری قرار دارد که خالی است. به دیوار غربی دو تمثال آویزان است. من روی مبلی می نشینم. در مقابلم میز کوچک و سه گوشه ای است. جا سیگاری تمیزی روی میز است. اکنون ترسم به یک انتظار بی رمق تبدیل شده. پشت صندلی دسته دار بازپرس، دو لنگه در فلزی به هم چفت شده. دستگیره ندارد. کنار آن دکمه ی سفیدی به دیوار نصب شده است. باید در خروجی باشد. چهره اش سرخ و میان سرش بی موست. صورتش را به دقت اصلاح کرده. فرز و چابک به طرف میزش می رود. روی صندلی می افتد و نفس تازه می کند. بسته ی سیگار فرنگی اش را بیرون می آورد و ناگهان چشمش به من می فتد. لبانش را به خنده می گشاید.
راضی هستین؟
از چی؟
از زندان؟
نه.
خوب عوضش این یک سوژه س. بعد می تونین درباره اش داستان بنویسین. راستی تا اون جا که من اطلاع دارم آخرین رومانتون زیر چاپ مونده. نه؟ اسمش چیه؟
خورشید سر خواهد زد.
که این طور. چه وقت؟ در آینده ای بس نزدیک و درخشان؟ هه، هه. خوبه. امّا من اگر جای شما بودم می نوشتم: خورشید هر وقت دلش بخواهد سر می زند.
حالا که نیستین.
خوب بگذریم. چن وقته توحزب "ب" فعالیت می کنین؟
ای، یکی دو سال است.
حوزه داشتین؟
ای...
چند نفری؟
من به جای جواب شانه هایم را بالا می اندازم.
اسمشون چی بود؟ افراد حوزه، رابط، سخنگو... ما با آدم های سرشناس مث شما خیلی محترمانه رفتار می کنیم. این جا همه جور آدم می ارن. بعضی ها را همان اول می بریمشون اون اتاق (اتاق شکنجه را نشان می دهد) امّا شما رو نه.
یادم رفته.
این تو آدم یادش نمی ره... خوب نگفتین.
من کسی را نمی شناسم.
تا اون جایی که من می دونم آدمای سانتیمالی مث شما نمی تونن شکنجه های این جا رو تحمل کنن. خوب گفتین اسمشون چی بود؟
نمی دونوم.
نشد، باس یه جوی با هم کنار بیاییم. این طوری هردومون تو درد سر می افتیم. می دونم. بهتون سفارش کردن جوابه های کوتاه و دقیق بدین. شما هم قول دادین لوشان ندین. امّا خوب ما هم این جا این دمبک و دستک ها را واسه ی سردی و گرمی نذاشته ایم.
تکمه را فشار می دهد و دری پشت سرش باز می شود. اسباب ها و ماشین های بزرگ و کوچکی توی اتقا قرار داده شده. او هم چنان حرف می زند و من به آن چه در برابرم در اتاق دیگر نهاده اند خیره گشته ام. اتاق شکنجه است.
این طور خیال می کنم؛ با این اسباب ها چند جور می شود آدم کشت؟ کدامش قابل تحمل تر است؟ با گاز طول می کشد، آمپول هوا؟ نه این قدر فوری کلک آدم را نمی کند. زندگی شکنجه ای ست که خیلی دیر منتهی به قتل می شود. این جمله را کجا خوانده ام؟ آه خودم آن را نوشته ام. رمان "مرگ قهرمان"؛ چه اباطیلی. این جمله مسخره ترین حرفی است که تا بحال شنیده ام. دنباله ی حرف بازپرس را می شنوم.
ما با آدم های سرشناسی مث شما خیلی محترمانه برخورد می کنیم. این جا همه جور آدمی می آرن و بعضی را همان اول می بریمشون اون اتاق (اتاق شکنجه را نشان می دهد) امّا شما رو نه احتیاجی به این کار نیست. شما واسه چی خودتونو تو درد سر انداختین؟ گمون می کنین رسالتی دارین؟ واسه ی کیا؟ شما سنگ اونایی را به سینه می زنین که حرف هاتونو نمی فهمن. حتا یک کلمه شونو. خودتونو فریب می دین. فقط همین. وگرنه می تونم شرط ببندم که شما هم ازشون خوشتون نمی آد.
زنگ می زند و مرد درازی با انیفورم قهوه ای به درون می آید. سلام می کند و خبردار می ایستد.
بله قربان.
شماره ی سیزده را بیار تو.
بله قربان.
بازپرس با دستمالی پیشانیش را پاک می کند که من هم بر می دارم.
جعبه ی شکلاتی از کشوی میز بیرون می کشد و باز هم تعارف می کند. بر می دارم. روی مبل یله می دهم و سیگار معطرم را دود می کنم. هر دو سکوت کرده ایم. من لحظه ای خودم را آزاد می انگارم. می خواهم این طور بی اندیشم. اکنون تصور می کنم که به دیدن دوستی آمده ام. او رئیس اداره ای است و من روی مبل اتاق کارش لمیده ام. اگر سکوت کرده ایم مهم نیست. به هر حال روابط مان دوستانه است. ساعت یک اداره تعطیل می شود. با او خواهم رفت به یک رستوان. مشروب مفصلی خواهیم خورد. نه زودتر از یک برای او چه اهمیتی دارد. می تواند هر وقت خواست برود. کاش دختری انتظارم را می کشید. آن وقت همه چیز اسان برایم حل می شد. عشق همه ی کارها را توجیه می کند و راستی آیا کسی انتظارم را نمی کشد؟ من چه طور؟ عاشق نیستم؟ آ« دخترک موخرمایی که گاه گاه به دیدنم می آمد تا شعرش را بخوانم و اصلاح کنم چند بار به خانه ام سر زده. مرا دوست دارد. نه؟ از روزگار من مطلع است؟ قاعدتاً این طور است. برایم گریه نمی کند؟ چند بار به خانه ام سر زده. امّا هیچ وقت از او خوشم نمی آمد.
شما، ای فانوسک ها.
مرا بنگرید
بر بستر سرد زمین
عطر گل های اقاقی
مستم کرده اند
و عشقی که
هراسانم ساخته...
چه جملات بی سر و تهی. آن وقت او به اینها می بالد و هر وقت انتقاد می کنم اشک در چشمانش جمع می شود.
دوباره در با ناله ای کوتاه باز می شود و مردک سیه چرده و لاغری را به درون می فرستد.
سلام علیکم.
او که اکنون دستبندی ندارد مچش را با آزادی حرکت می دهد. بازپرس صندلی ای نشانش می دهد و اشاره می کند که بنیشیند.
مرد لباس چرک و کثیفی به تن دارد.
لکه های چربی در همه جا هست. چشمانش گود نشسته است و پیشانی بلندی دارد. موهای ژولیده ای را روی پیشانی ریخته. ریش نتراشیده ی کوتاه و نامرتبی صورت استخوانیش را پوشانده. او به من نگاه می کند و اندکی مردد است. بازپرس می پرسد:
آقارو می شناسی؟
نه.
به، چه طور نمی شناسی؟ تو نویسنده ِ خودتو نمی شناسی؟ نکند سواد نداری، ها؟
چرا آقا داریم.
چه قد؟ می تونی هر جور کتابی را بخوانی؟
بعله. ما روزنومه هم می خونیم.
از این کتاب های داستان هم می خونی؟
بعله. بعضی وقتا می خونم.
خوب، یه داستان نخوندی که اسمش "مرگ قهرمان" باشه؟
اصلاً اسم "خروش"، به گوشت نخورده؟
نه.
بازپرس با لبانی گشاده از خنده به من نگاه می کند و می گوید:
جداً معذرت می خواهم. من اگر جای این احمق بودم، بهتون می گفتم که همه کتاباتونو خوندم. مهم نیست می بینین؟ اون وقت شما خودتونو واسه ی اینا تو درد سر می اندازین. حتا اسمتونو بلد نیست. شما به من بیشتر بدهکارین تا اون. ده تومن دادم کتاب تونو خریدم. دو روز تمام نشسته خوندمش. من حرفاتونو می فهم. ازش لذت می برم. اینو جدی می گم. فقط حیفم می آد با این استعدادی که شما داری، حیفه جداً حیفه.
من یک بار دیگر زندانی را نگاه می کنم. بی هیچ خجالتی به من خیره شده. توی چشم هایم نگاه می کند. مثل آدمی که دیگران را دروغگو می داند و خود را معصوم می پندارد. هیکل او درشت است. با دست های بزرگش می تواند به آسانی مرا خفه کند. حتا می تواند هیکل فربه بازپرس را زیر دست و پایش از شکل بی اندازد. من چه چیزی دارم که به او بگویم؟ حرف های او باید برایم تکرای و بدیهی و خسته کننده باشد. امّا حرف های من، او یک کلمه اش را نمی فهمد. راستی اگر او داستان های مرا خوانده بود و لذت برده بود چه احساس خفتی می کردم. نه. هنوز هنر من با ابتذال زندگی اینها در نیآمیخته. او چه می خواهد؟ خیال می کنی برای چه او را به اینجا آورده اند؟ دودستی به زندگی اش چسبیده. فقط می خواهد به جای نان و پنیر، نان و کره بخورد. همین. تمام فلسفه ی حیاتش در همین خلاصه می شود. او از درک هنری فرسنگ ها فاصله دارد. چه چیزی جز ابتذال می تواند او را به هیجان آورد؟ به جای او اگر بقالی باشد چه فرقی می کند که پنیر را لای صحفه ی روزنامه به دست مشتری بدهد یا لای برگی از "جنگ و صلح"؟ به. تو نویسنده ی خودتو نمی شناسی؟ خیال می کند من این را برای خودم افتخار می دانم که نویسنده ی این جماعت باشم. اگر این مردک اثر مرا بفهمد و لذت ببرد در حد یک نقال قهوه خانه پایین آمده ام. فرسنگ ها از هم درویم. من که از هر حادثه، هر پدیده و هر چیز ساده برداشت هنرمندانه ای دارم. با او که هم و غمش در یک زندگی مبتذل و تشکیل یافته از بدوی ترین نیازها و تنها همان خلاصه می شود. نمی توانم کنار بیایم. اصلاً مرده شور مردم را ببرد. هر که خواست و توانست بفهمد. به درک. من اصالت همه را برای خویش نگاه خواهم داشت.
بازپرس زنگ می زند.
بله قربان.
ببریدش.
خوب واسه ی امروز بسه. مجبورم دوباره برتون گردونم به سلولتون. خودتون این جوری خواستین. ما هیچ وقت نخواستیم با ادمای مث شما فهمیده بی ادبانه رفتار کنیم. سینه ی یاررو دیدین؟ کاش نشونتون می دادم. گله گله جای آتیش سیگار روشه. ناخونای پاشم کشیدیم. خیلی چیزام گفته. ولی خوب، هنوز باید سر به سرشون گذاشت. هیچ کس نمی تونه طاقت بیاره. آدم آدمه، امّا شما بهتره بازم فکرکنین. خوب، به امید دیدار.
زنگ می زند.
بله قربان.
ایشونو بر گردونین خیلی محترم و بی دستبند.
تمام اینها چه زود گذشت. حالا دوباره همان سلول پنج و رطوبت و سوسک ها و عنکبوت ها. سه بسته از سیگارهایم نیست. دزدیده اند. باید درباره ی بازپرسی امروز صبح بیندیشم. این منم که باید خویشتن را آزاد سازم. هیچ کس به فکر من نیست. دوستانم هیچ خبری از من نگرفته اند. البته برای شان خطرناک است. این قانون حزب است. وقتی کسی گیر افتاده باید فراموشش کرد وگرنه همه چیز به خطر می افتد. تا کنون هیچ کس به ملاقاتم نیآمده. حتا دوستانی که بیرون از جنجال های سیاسی برای خودم دست و پا کرده ام هم خودشان را بیشتر دوست دارند. فداکاری حماقت است. همین است که توی هر داد و فریادی اول از همه احمق ها شهید می شوند. آدم های زرنگ تا آخر قضیه سالم می مانند. چرا کسی به دیدنم نیآمده؟ همه شان ترسیده اند. شاید اجازه ی ملاقات نداشته اند. نه این خوش بینی ابلهانه ای است. حالا وقتی است که از خودم بپرسم چرا به این جا آمده ام. همه اش نتیجه ی خودخواهی پوچ است. دلم برای لقب نویسنده ی مردم، لک زده بود. مردمی که از سر تفنن نیز به آن چه برای شان نوشته ام نگاه نمی اندازند. چه چیز جز ابتذال می تواند مرا خشنود کند. ارزش های هنری را به هیچ می گیرند و به دور می اندازند و آن چه غرایز پستشان را به هیجان می آورد نخست عزیز می دارند. روشنفکر تنهاست. با دست های آلوده با حکومت سازش نمی کند و از ابتذال مردم نیز خودش را دور نگه می دارد. و پاداش این اصالت چیست؟ این که هر دو بیگانه و دشمنش می پندارند. آن وقت اول دل می سوزاند بی آنکه توده محل سگ بهش بگذارد. حبسش می کنند و آب از آب تکان نمی خورد. اگر شانس بیاورد با او خوب تا می کنند وگرنه چوب تو... می کنند و اصلاً چه جور معنایی برای زندگی بیابم جز این که بنویسم؟ و این نوشتن صداقت نیست که به مردم بدهم یا منتی بر سرشان بگذارم. من برای خودم می نویسم. یک احتیاج، یک مخدر، هیچ چیز بیش از این نیست. فقط نوشتن مهم است. "چگونه نوشتن" یک فریب است. هر چیز مرا به خود بکشد درباره اش قلم می زنم. هر نویسنده ی واقعی به درون خود پاسخ می دهد. اجابت آن خارج از ماست تصنع و مسخره بازی ست. تعهدی جز در مقابل نیازهای درونی ام وجود ندارد. من نمی توانم بتهوون را با سمفونی هایش توی زباله بریزم. زولا نیز به اندازه ی چخوف عزیز است. در اجابت آن چه از درون ندایش می دهد... نگهبان از دریچه ی سلول مرا که گاه می اندیشم و گاه با خودم حرف می زنم نگاه می کند. تا صبح فردا راه درازی است. این راه را باید به تنهایی از میان تاریکی شب طی کنم. به خواب می روم تا فاصله را کوتاه کنم.
دیشب، هم دراز، سیاه و وحشت آور بود. همه اش خوابه های تکه تکه و کابوس از نوک تپه پایم لغزید و توی دره افتادم. توی دره یک مرداب بود. گود و متعفن. دست و پا زدم. دستم را به چیزی مثل یک شاخه زیتون گرفتم. کنده شد و من توی مرداب فرو رفتم.
صبح، طلوع خورشید را تماشا کردم. اول یک سفیدی کم رنگ و بی رمق. بعد یک سفیدی دیگر پر رنگ تر و بعد قرمزی افق و آن گاه زردی طلایی خورشید. دوباره توی رختخواب افتادم و هر چه در خاطر داشتم مزه مزه کردم. کیست؟ در می زند. باید برای بازپرسی آماده شوم. لباسم را می پوشم و همراه استواری به حیاط زندان می روم. توی ماشین میان دو پاسبان می نشینم و موتور ماشین صدا می کند و ما از زمین کنده می شویم و لحظه ای بعد در خیابان شهریم.
اتاق 113، دست چپ.
این بازپرس بیش از همیشه منتظرم بود. آرنجش را روی دسته چرمی صندلی گذاشته و با لبخند مرا می نگرد. نگاهش را خیره به چهره ام دوخته است. آیا لبخند و نگاهش مرا مردد نمی کند؟ آیا بر آن چه اندیشده ام آگاهی دارد؟ او یک شیطان است. من اکنون باید مثل یک مسحی صادق نزد این کشیش فربه، به همه چیز اعتراف کنم و بعد؟ مرا به سلولم باز خواهند گرداند؟ آزادم خواهند کرد؟ من می توانم با خشنودی به صدای بلند فریاد بزنم که اشتباه کرده ام. باید بفهمد که این همه چیزی است که می توانم بگویم.
امروز شنگول به نظر می رسین.
بر عکس، دیشب خیلی بد خوابیدم.
همش دچار کابوس بودید و با تردیدتان می جنگیدید.
این حرف مثل پتک به سرم می خورد. گیجم می کند و پس از چند لحظه ای در می یابم که گفته ام بله.
خوب، عالیه و بالاخره پیروز شدین.
نه.
متاسفم، هنوز تحت تأثیر خرافه هاتون هستین. از پیش هیچ ملاکی واسه آدم وجود نداره. انسان می تونه هر وقت خواست ملاک تازه ای برای خودش بسازه. مترتونو عوض کنین. با یه چیز دیگه اندازه بگیرین. این پیله ای که دور خودتون تنیدین، زودتر از همه خودتونو کلافه می کنه. "تعهد" نویسنده رو عقیم می کنه. توی یه "زمان" و "مکان" محدود حبسش می کنه. این قفسو بشکنین و جاودان بشین.
آن چه که می گوید حساب شده و منطقی است. پاکنویس اندیشه های دیشبم. امّا مثل هر متهم دیگری به تهیه ی پاسخی وادار می شوم.
نه آقای عزیز. "تعهد" ادمو عقیم نمی کنه. بر عکس باروری نویسنده رو زیاد می کنه. از اون گذشته حصار دور آدم کشیده می شه. چه واسه ی مردم بنویسی، چه واسه خودت.
درسته. امّا نویسنده ی "مردم امروز" نویسنده ی "مردم فردا" نمی تونه باشه. مگه این که کلی بافی کنه. می تونین یه فیلسوف باشین. درباره ی همه چیز بنویسین. چرا به وجود آمدین؟ هدف زندگی چیه؟ آخر و عاقبت انسان چیه؟ خدایی نیست؟ عشق چیه؟ می بینین که همه ی این چیزا به مردم مربوط می شه. خدا و عشق چیزی که انسان از اول خلقت بهش فکر می کرد. هنوزم موضوعیه تر و تازه. جاودانگی یعنی این. به مردم یاد بدین فکر کنن. اینو که یاد گرفتن خودشون راه میفتن. امّا شما میایین اصول تونو به مردم تحمیل می کنین. این هم خودش راهیه برای تحمیق. با یه جور بردگی مبارزه می کنین و ازشون یه جور گوسفند و گاو می سازین. اون وقت اومدیم از اصول تون برگشتین و تو حرفاتون تجدید نظر کردین و به خیلی چیزایی که می گفتین بی اعتقاد شدین، تکلیف این مردمی که حرفای شما رو وحی منزل تلقی کردن چی می شه. نتیجه اش یه نهیلیسمه؟
وظیفه ی نویسنده ی رآلیست اینه که هر چیزی رو می بینه بنویسه. این یه واقعیته که وضع مردم افتضاحه که خیلیا گشنن. که باید بالاخره یه کاری بکنن. اینا اصول خود ساخته ی من نیست. منتها یه نویسنده این واقعیتارو زودتر درک می کنه. حرف نویسنده یه هشدار و یه آگاهیه به مردم نه تحمیله، نه تحمیق.
یه خورده زیادی می ری. اون که گشنه است خیلی زودتر از حضرت عالی اینو می فهمه که بالاخره یه کاری بکنه. ضرب المثل رو همین مردم کوچه و بازار می سازن: "تا بچه گریه نکند ننه ش بهش شیر نمی دهد، اینو مردم گفتن. شاید قرن ها پیش. می بینین که حرف های شمارو از پیش می دونن.
او که مردم را تحقیر می کرد اکنون به تحلیل آنها پرداخته، من می دانم که همه ی حرف هایش از پیش حساب شده است.
و امّا مردم اگه سازمان نداشته باشن هیچ غلطی نمی تونن بکنن. سازمان دادن هم کار نویسنده نیست. اینو واگذار کنین به حزب و حزبیا. راستی بذارین یه چیزی نشون تون بدم.
کشوی میزش را بیرون می کشد و یک مجله بیرون می آورد. با این مجله آشنا هستم. شعر سپیدی نشانم می دهد.
بالای شعر نوشته شده: "به خروش". به پاس صداقت و محبت های بی پایانش، شعر یک صفحه را پر کرده.
پر احساس است و نخستین چیزی است که از آن دخترک موخرمایی، تر و تمیز از آب در آمد:
درونش خدایی است.
خورشید فروزان
و مردم
بدان خیره گشتند.
می بینین؟ انتظار تونو می کشن. امّا نه مردم. اینا آدم هایی از قماش خودتونن. قهوه می خورین؟
بله، لطفاً.
زنگ می زند و دستور قهوه می دهد.
خوب انگار خیلی صغرا کبرا به هم بافتیم. حرف آخر تونو بزنین.
من هیچ حرفی ندارم.
خوبه بهتون تبریک می گم. پیش خودم می گفتم که با آدم یه دنده ای طرفم. امّا نظرمو عوض کردم. شما آدم منصفی هستین. ما می تونیم با هم کنار بیاییم بی آن که به هیچ کدوم مون توهینی بشه.
بله.
خوب، حالا فقط یک کلمه روی این کاغذ بنویسین. تمومه فقط یه اسم. با دست چپ تون بنویس. بد خط بنویسن، نه امضاء، نه چیز دیگه فقط اسم رابط تون. ساعت چنده؟ یازده؟ خیلی دیر شده. امروز مهمون منین. با هم ناهار می خوریم. چه طوره؟ اگه دل تون بخواد می ریم دخترمو و خانم مو با خودمون می بریم. هر جور میل سرکاره. خوب من برم به انگشت نگاری سری بزنم. فقط یه دقیقه. اسمو بهم رد کنین و با هم می زیم.
بیرون می رود سرم گیج می خورد. ته فنجان قهوه ام مردک زشت چهره ای قهقهه می زند. رنگش مثل ذغال سیاه است. باید دستی پیش رویم باشد. فرار کنم و فریاد بکشم. بازپرس کی باز خواهد گشت؟ راه فراری نیست تا بگریزم و خودم را در گوشه ای پنهان کنم و برای همیشه توی دخمه ای معتکف شوم. درها بسته است. من خالیم. تهی و بیچاره. در درون من نیز همه ی درها بسته است. لحظه ای بعد مالیخولیا خودش را نشانم می دهد. علامت یک حمله مثل یک سیاه مست از جایم بر می خیزم. تلوتلو می خورم و کاغذ قلم را از روی میز بازپرس برمی دارم. چشمم سیاهی می رود آن چه می نویسم نمی بینم. هیچ اراده ی در کار نیست. تنها دستم ناخود آگاه قلم را می فشارد و بر روی کاغذ علامتی رسم می کند. دوباره روی مبل می افتم و احساس می کنم عرق بر بدنم نشسته است و بازپرس باز می گردد. کاغذ را از روی میزش بر می دارد و با صدای پر از پیروزی زمزمه می کند:
اصغر هاشمی.
علامتی که رسم کرده ام نام رابط حوزه ای ماست.
دوشنبه پانزدهم، یک و پانزده دقیقه، رستوران "شهاب" بنفشه"، بازپرس، زنش، دخترش و من، لحظه ی پیش حالم بهم خورد.
مهم نیست. به زودی اُخت خواهم شد با همه چیز.
این عکس نعمت آزرم است و بسیاری اشتباه به جای امیر پرویز پویان از این عکس میکنند
ReplyDelete