Wednesday, February 26, 2014

وظيفه‌ی هنر - سعيد سلطانپور

سالهاست که در اين جامعه، از وظيفه‌ی هنرمند و اديب و روشنفکر صحبت می‌شود، اما به سادگی می‌توان دريافت که اين وظيفه، هنوز با هنر و ادبيات نياميخته است. وقتی هنرمند و اديب موضع طبقاتی نگيرد، با دشمنی مشخص و معلوم درنياويزد، مردم و زبان غنی و مؤثر آن‌ها را درنيابد، توازنی منطقی ميان ارزشهای هنری و رشد فرهنگی مردم برقرار نسازد، و از سر رفاه و ترحم مردم نوازی کند، به ميان مردم نرود، در اتاق مردم ننشيند، با مردم نپوشد و ننوشد، به حرف‌های مردم گوش ندهد، و چون خدايی ناشناخته، از فضای مرفه و روشنفکرانه‌ی خويش با اشاراتی خداوندانه به حل و فصل قشری مسايل محروميت و فقر بپردازد؛ خدايی کند و بنده نوازی بياموزد، عملا گرايش‌های فرهنگیِ خرده بورژوايی داشته باشد و به هنر و ادبياتی که با تمام تجليات زيبايی شناسانه، تحکيم دهنده‌ی روابط فرهنگی طبقه‌ی مرفه جامعه است دل بسپارد؛ و با اين همه، در حرف، مردمی و حتی مبارز بماند، هرگز نمی‌تواند مفهومی واقعی از وظيفه داشته باشد؛ چه، اگر چنين باشد، ديگر «وظيفه» حرفی برای کسب موقعيت اجتماعی ست؛ سرپوشی برای پوشاندن مبانی غلط ذهنی‌ست؛ صورتکی برای استتار رابطه‌ای اشتباه آميزست که ميان ذهنيت و عينيت برقرار شده است.
 از مفاهيم عينی حرف می‌زند و اثرش تجسم بی‌منطق ذهنيت است، از وظيفه می‌گويد و کارش سردرگم و غير مسئول است، می‌گويد هنرمندی اجتماعی‌ست و هنرش را برای تحکيم فرهنگ دلخواه نظام موجود به کار می‌گيرد و در مجموع در ساختمان ايده‌آليستی جامعه شرکت می‌جويد. وظيفه‌يی که امروز در هنر و ادبيات مطرح‌ست، در اولين اقدام، چيزی جز توازن ديالکتيکی ميان عينيت و ذهنيت نيست. اگر اين توازن درک شود، می‌توان گفت اولين اقدام در راه هنر و ادبيات موظف برداشته شده است. سرچشمه‌ی جريان معرفتی انسان، عين است؛ و ذهن، ناگزير، تابع حرکت همين عينيت انکارناپذير می‌باشد. بايد از تصورات کلی و ذهنی که ازمبانی عينی گذشته برخاسته‌اند مدد گرفت، اما هرگز نبايد آن را کافی دانست. مبانی تحقير، فقر، بيماری و اسارت مردم جامعه‌ی موجود، می‌بايد از طريق درک، تحليل و شناخت نهادهای عينی موجود کشف گردد و وظيفه بر آن قرار گيرد.
بايد با تحليل و شناخت موجوديت و عملکرد سازمان‌های موجود اداری، نظامی، فرهنگی، سياسی و دينی، تضاد عمده را درک کرد و در جوار اين تضاد، تضادهای فرعی را نيز شناخت. هنر و انديشه‌ی موظف می‌بايد با اشکال خاص خويش در زمينه ادبيات و هنر به تحليل و تفسير تضاد اصلی جامعه بپردازد. بگذار هنرمندان مدعی، آ نها که به هنر ناب و هنر غير طبقاتی می‌انديشند، رم کنند. تضاد اصلی جامعه ما که بايد از طريق هنر و ادبيات درک شود – تضاد با نيروی امپرياليسم و ناگزير تضاد با سيستم بينابينی فئودال – بورژوايی ملی با کارگران، تضاد خرده بورژوازی با بورژوازی بزرگ، تضاد روشنفکران و افزارمندان و تضادهای پائين‌تری چون تضاد هنرمندان با يکديگر، تضاد داخلی سازما نهای دولتی و تضادهای کوچک اصناف در برابر هم و يا تضاد دين و هنر و انديشه، همه و همه، تضادهائی فرعی ست و نبايد سد راه تضاد اصلی و عمده گردد؛ چون اين همان چيزی‌ست که عاملين مرتجع تضاد عمده می‌خواهند. اما متاسفانه، هنر و ادبيات ما، چندان که شهامت کند، بيش تر به تضادهای ابتدائی می‌گرايد و خود را درين تضادها غرق می‌کند و در نتيجه تضاد عمده از حوزه تاثير برکنار می‌ماند و يا حتی ارزش‌های ارتجاعی آن تقويت می‌گردد و به سود قطب استثمارگر تضاد می‌انجامد.
يا از وظيفه سخن نگوييم و راه خود را گيريم، و يا به اين مفاهيم بينديشيم ؛ زيرا تنها در جهت تعليم هنری و ادبی اين مفاهيم به مردم است که می‌توان وظيفه را به درستی دريافت و در متن مبارزه‌ی طبقه‌ی محروم قرار گرفت. هنر و انديشه موظف، با فرود هنرمند و اديب در متن روابط تحقير شده‌ی مردم و دقت و مطالعه در زندگی غنی و سرشار مردمان از نظر توليدات خلاقه اقتصادی و ايجاد زبان و فولکلور، شکل می‌پذيرد؛ پس بر خلاف شايعه‌ی دشمن پسند «هنر و انديشه‌ی دستوری»، از هر گونه تحميل ايدئولوژيک عاری ست ؛ چه در چنين حالتی، هنرمند خود در متن ايدئولوژی ست و آنچه خلق می‌کند، ذره ذره، از مناسبات اقتصادی، فرهنگی روانی، سياسی و دينی مردمان اخذ شده است. وقتی موضع طبقاتی هنرمند – قاطع و آشکار- مشخص گردد، ديگر وظيفه عنصری خارجی نيست تا تحميل شود. اين جا، وظيفه در تمام ذرات ماده – که در ارتباط دائمی با ذهنيت – جريان دارد.
اين جا، ارزشهای وظيفه‌ای، ارزشهای هنری، و ارزشهای آرمانی، در ارتباطی جدائی ناپذير از يکديگرند و در مجموع، هدف را می‌سازند. پس، هنر و انديشه‌ای که بر مبنای ايدئولوژیِ مبارز نوين شکل‌ يابد، هرگز تحميلی و کليشه‌يی نمی‌تواند باشد؛ زيرا، فلسفه‌ی علمی، جهان را از ديدگاه تغيير و تحول می‌نگرد؛ و آنچه در پروسه تغيير و تحول قرار گيرد، گوناگون و وسيع است و انسان را به کشف عناصر تازه‌ای در طبيعت و وجود رهنمون می‌شود. و برعکس، هنر و ادبيات شايع، که از جانب دولت‌های جوامع طبقاتی، به وسيله‌ی مدارس، راديو، تلويزيون و مطبوعات تلقين می‌گردد، به علت کهولت رفتار، و تسليم همواره‌ی خويش – که در جريان تاريخ رنگ باخته ست – بدون آنکه به نظارت مستقيمی بر قلمرو خود الزام بخشد، ماهيتا هنر و ادبياتی کليشه‌ای و مرده است ؛ محتوائی تکراری و ساکن دارد، و طبيعت و انسان را» ايستا» می‌نگرد. هنرمندان و متفکرين هنر و ادبياتی چنين؛ يا کاملا سرسپرده، تسليم، و به گودال مانده و گنديده‌اند؛ و يا هنوز در آن‌ها احساسی برای رابطه با انسان و طبيعت موجود می‌چرخد – که دراين صورت، خسته و بيزار از شکل‌های قديم، و يا همان محتوای کهنه که بر مدار دايره‌ی ازليت و ابديت می‌گردد، به قلمرو فرم می‌تازند و هياهو می‌کنند و چون قادر نيستند فرمهای وسيع و گوناگون هستی را از ديدگاه محتوا کشف کنند، ناگزير به ارائه‌ی شکل پوسته‌ای آن می‌پردازند ؛ که از ديدگاه زيبايی شناسی دارای ارزشهايی هست، اما آن چنان ارزش‌هايی که از اصالت فعال خويش دور مانده و با دخالت هنر و ادبيات مبارز، با درک خواستگاه تاريخی خويش و با تکيه بر رئاليسم اجتماعی، ناگزير از ستيزه‌ای قاطع با فرهنگ کهنه‌ی فئودال – بورژوايی ست و با بازستاندن ارزشهای موجود در هنر و انديشه‌ی ادوار گذشته – چه از نظر فرم و چه از نظر محتوا – و تغيير آن در جهت انطباق با نيازهای تازه‌ی مردمان امروز و آينده، برای رشد فرهنگ مردم می‌کوشد و برای روزهای اقدام مردمان جهت اکتساب حقوق از دست رفته‌ی‌ «کار»، زمينه‌ای مناسب می‌سازد؛ و همچنين هنرمندان و روشنفکرانی را که با وجود خاستگاه‌های بورژوايی ويا تعلقاتی چنين، گرايشی منطقی به جانب مردم دارند تقويت می‌کند و می‌سازد تا از فاجعه‌ی نوسان ميان دو طبقه برهند.
اما هستند کارگزارانی که پول می‌گيرند و مقام می‌يابند تا به سود نظم کهن، هنر و انديشه بسازند و با هياهوی گاه و بيگاه، اذهان را از مسيری که نبايد دنبال شود، منحرف سازند، و هستند کارگزارانی ديگر که با هياهوی «سطح بالا» در زمينه‌ی فرم وحتی محتوا، به تثبيت موقعيت اجتماعی خويش، برای بهره‌مندی از مزايای قانونی سازمان‌های تشريفاتی می‌پردازند تا هم به مراد خداوندان خويش عمل کرده باشند و هم با بحث‌های روشنفکرانه‌ی خويش، هنرمند عالی و تئوريسين هنر و ادبيات و فلسفه قلمداد شوند. هنر مبارز، هرگز از تهمت‌های زيرکانه و همواره‌ی اين کارگزاران معلوم الحال فرصت طلب نمی‌هراسد؛ زيرا در جبهه‌ی سياست، روياروی آن هاست و به درستی دريافته است که پنهان‌ترين تاثيرات سياسی، در زمينه‌ی رابطه‌ی مدام مردم و فرهنگ در جهت تقويت شرايط موجود، از طريق همين کارگزاران هنر و انديشه اعمال می‌شود. هنر و انديشه‌ی مبارز … از معيارهای فرماليستیِ شناخت زيبايی و اکتشافات بيمارگونه‌ی ذهنی – که در زمينه‌ی مدرنيسم، معمول‌ترين راه وصول به تصور کاذب خلاقيت‌اند – می‌گريزند و مشت خشم و نفرت خود را بر پوزه‌ی هنر و ادبيات دايره‌ای – که در فضايی از عناصر آلوده به تراژدی و مضحکه‌ی پيری و مرگ و جنسيت تباه شونده سرگردانست – می‌کوبد و سيمای آسمانی هنر و انديشه‌ای را که با لعاب مدرنيسم، گذشته گرایی‌ای بی‌منطق و ناممکن را تجويز می‌کند و با بيانی مناسب اکنون، به جانب جاذبه‌های متافيزيکی می‌گرايد، به لجن می‌آلايد؛ زيرا تمام اين اشکال زيبا – که سرشار از بی‌قراری، هيجان، ضحک، سکوت، اشک، آرامش و ترديدند – در مجموع، به‌ يأس سترون و تسليم به تقدير و درک خدا از ديدگاه هنر و ادبيات مبارز، مردم دوست؛ ولی هرگز واقعيت آن انکار نمی‌شود و حتی قابل بررسی، شناخت و درمان نيز می‌باشد. بيشترين تجليات اين نوع هنر و ادبيات، مربوط به تمام مفاسدی‌ست که قرن‌ها به کوشش کارگزاران طبقات حاکم، و پذيرفتن‌های مدام و ناگزير مردم، گستر ش‌ يافته و هنوز می‌يابد و به دليل تائيد و ستايش تقدير و تسليم و التجای آسمانی و زاری مدام و رخوت و يأس سترون و تخريب توان مبارزه و تغيير در انسان، مورد تائيد سازمانهای حاکم اجتماعی‌ست.
اکنون که بودن و هستی ، از ديدگاه فلسفه‌ی علمی، بر اساس درک تقدم ماده، «جبری دانسته» است، ابتدا می‌بايد به حل تضادهای درونی اين حرکت و تکامل بی‌نهايت پرداخت – به حل تضادهايی که از عينيت‌های تاريخی برخاسته و می‌تواند به عينيت بازگردد و واقعيت را دگرگون کند – نه آن که شيفته‌ی تصوراتی شد که ذهن از ماده دريافت کرده اما هنوز نتوانسته است آن را به واقعيت عينی بازگرداند و تغييری را ممکن کند؛ زيرا اصولا اين تصورات، به دليل تجرد و سکون، همواره به خود باز می‌گردد و به هيچ نجات و آزادی‌يی نمی‌انجامد . پس می‌بايد به عمده‌ترين تضاد عينی جامعه‌ی انسان پرداخت و در حرکت تکاملی طبيعت و انسان، به سود تکامل و در جهت تسريع آن، تصرف کرد. انسان که در جريان تاريخ، حرکت متغير و متحول توده‌ای عظيم از ماده است، خود دچار تضادهای اجتماعی‌ست که بزرگترين سد در برابر کشف کيفيت‌های پنهان و سودمند طبيعت و انسانست. اگر با آگاهی، به اين تضادهای اجتماعی – تضاد انسان استثمارگر و انسان استثمارشونده – نپردازيم و برای نابودی آن نکوشيم، رسيدن به آستانه‌ی تضاد مترقی و اصلی انسان – تضاد انسان آينده و طبيعت آينده – اگر نه ممکن، ايده‌آلی بسيار دور خواهد بود؛ و اين دوری تاريخی، با اقدام امروز ما برای نابودی تضاد طبقاتی، نسبتی مستقيم دارد.
هنرمندان و روشنفکرانی که در زمينه هنر و انديشه بدون درک تضاد عمده‌ی انسان موجود، مفاهيمی کلی چون مرگ، عشق، يأس، پيری و خدا را، دور از زمان و مکان مطرح می‌کنند، به زندانيان ابلهی می‌مانند که همواره بر سر ديوارهای استوار سلول می‌کوبند و گيجی، بهت، خستگی و وازدگی ازين رفتار را – که ناگزير استراحت و آرامشی نسبی به دنبال دارد – درمان دردهای خود می‌پندارند و آن را به اجتماع نيز پيشنهاد می‌کنند. اما پذيرفتن آگاهانه و سازنده ی «جبر بودن» – اين که انسان ناگزير در جريان تحول ماده‌ی سازمان‌يافته و همواره «هست» – موثرترين گام در راه آينده سازی و آزادیست؛ گامی که با حرکت دانای خويش به سوی جهان مترقی ادراکات علمی و اجتماعی پيش می‌رود و از پايگاه دانش، انسان را به مبارزه‌ی‌ طبقاتی در تمام زمينه‌های زيستی دعوت می‌کند و به اجحاف و ظلم هجوم می‌برد تا جزيی از آينده‌ی آزاد انسان باشد. انسان آينده، آزاد خواهد بود. آنچه امروز برای ما مفهوم آزادی يافته است، انسان آينده را آزاد خواهد کرد؛ و آزادی، ادراکی متغير و متحول است که بدون ترديد در مرحله‌ای از رشد و تکامل و تحول انسان و طبيعت، ديگر واجد رنج و محروميت برای انسان نخواهد بود. هنر و ادبيات مبارز، با درک آزادی نسبی انسان امروز که می‌تواند موجوديت يابد؛ و نيز با ادراک وسيع‌تری از آزادی انسان آينده، به مبارزه‌ی طبقاتی می‌پردازد ؛ زيرا خاستگاه همين مبارزه‌ی طبقاتی‌ست که می‌تواند ادراک علمی و طبيعی خود را از هستی، بر قوانين منطبق سازد؛ پس در جهت ياوری مستقيم نهادهای مترقی و مبارز اجتماعی – نها دهايی که برای رهايی ملت می‌کوشد – مجهز می‌شود و با شرکت در جريان مبارزه‌ای پنهان و آشکار، تاريخ تحول ملت را می‌سازد. جوامع طبقاتی و محروم امروز، در موقعيتی از جريان تاريخ قرار دارند که هنر و ادبيات آن‌ها ناگزير از ديدگاه تاثيرات اجتماعی سنجيده و قضاوت می‌شود؛ و اين اصل استواری‌ست که در آينده پايگاه مناسب‌تر و موثرتری خواهد يافت.
اين واقعيت متحرک، برای هنرمندان و روشنفکران سر در خويش يا خود فروخته و وابسته، چنان ناگوارست که با تمام توان هنری و رسمی خويش در برابر آن صف آرايی می‌کنند و با پول و زور و فرم، سلاح می‌کشند و می‌کوشند حقيقت آن را با برچسب رايج و رذيلانه‌ی‌ «شعار» تنزل دهند و ديناميسم جبری و فلسفی آن را زايل کنند. شعار مترقی، عميقترين و بارزترين اعتقاد انسان معاصر، و شريفترين تجلی آرمانی يک ملت است. اگر اين اعتقاد و آرمان نو، طی مبارزه، نتواند در تمام لحظه‌های تجلی خويش، ابعاد ممکن فرهنگ نوين خود را بنمايد، نه در خور نفی، که شايسته‌ی نقدست ؛ زيرا هنر و ادبيات مبارز می‌بايد با اتکاء به نيازها و خصلتهای تازه‌ی خويش، مبانی زيبائی شناسی ديگری را در قلمرو هنر و انديشه کشف کند و بدان تشکل و تکوين بخشد؛ و اگر گاهی – و حتی بيش تر – «شعار» می‌دهد، از آن روست که نمی‌خواهد به اميد آراستگی‌های ممکن – که حتما بدان خواهد رسيد – نياز اکنونی خويش را فرو نهد. می‌پذيريم که «با شعار» مبارز، کمبود فرهنگ هنری هست، اما به سرعت در میي‌ابيم که اين کمبود از نوپايی آن ناشی می‌شود و در پويايی آن رنگ خواهد باخت و طی دورانی لازم و بر اساس نقد و نظر علمی – هنری، تشکلی هنری خواهد يافت. با «شعار» مترقی – که از نياز مردم برمی‌خيزد – اين خصلت هست که به هنر تبديل گردد، اما شعار هنر و ادبيات امروز، دعوت به مبارزه‌ی طبقاتی ست. پس آنچه مترقی و متحرک است و می‌تواند با حفظ مفاهيم کوبنده‌ی خويش در آيينه‌ی هنر و ادبيات منعکس شود – به مفهوم ارتجاعی آن و آن گونه که فرهنگ دشمن شايع کرده است – «شعار» نيست و اگر «شعار» هست، به آن مفهومی‌ست که ما از آن داريم.
پس لازم است که با حفظ و تقويت حساسيت شاخک‌های سياسی – ادبی خويش، هدف دشمن را از برچسب «شعار» دريابيم و آن را به سوی فرهنگ کهنه و منسوخ او بازگردانيم. به مفهوم ارتجاعی و کهنه‌ی آن، اين دشمن است که در تمام زمينه‌ها «شعار» می‌دهد. «شعار»هايی آن چنان پوسيده و با اين همه پرتاثير که هر انسان آگاه و دانايی را برمی‌آشوبد و به خشم و نفرت و مبارزه می‌کشد. گفتم «شعار»هايی پوسيده، و با اين همه پر تاثير ؛ زيرا اين شعارها از ديدگاه فلسفه و علم پويا پوسيده است و در حيطه‌ی دانايی نابود می‌شود، اما به علت وجود زمينه‌ی وسيع مبانی ايده آليستی جامعه، بر مردم تاثير می‌گذارد – که اين خود يکی از مشکلات راه مبارزه است و حل‌اش چندان ساده ساده نيست؛ و رفع آن، به ويژه، کار هنر و ادبيات ست ؛ کار فرهنگ مبارز و مترقی ست. شعارهای ايده آليستی – که با داستانها، اشعار، تصاوير، و تخيلات مذهبی آميخته و فرمهای مؤثر خويش را طی تجربه‌های بسيار به دست آورده است – اکنون، بدون آن که جذبه‌ای آگاهانه داشته باشد، سنتی پايدار تلقی می‌گردد و با قانون عادت پذيرفته می‌شود؛ زيرا طی دورانهای خاص سياسی – ادبی ملت، با تار و پود مردمان عجين شده است.
هنر و ادبيات پر از شعارهای مرده‌ی گذشته، که اکنون به شدت تقويت می‌گردد، ارزشهای موقعيتی خود را دربرخورد با واقعيت‌های مترقی از دست داده است؛ اکنون و اين جايی نيست، هميشگی و همه جايی‌ست و در واقع نمی‌توان آن را ديد و دريافت؛ بنابراين، برای اکثريت فريفته شده، اکثريت پرورش‌يافته با رؤياهای ناممکن و محروميت‌های مقدر، اکثريت مستحيل در خدا، جالب تر است و رفتاری جادويی دارد و با جاذبه‌ی عميق عادت‌های متافيزيکی درک می‌شود. اما فرهنگ مبارز – که «شعار» اکنونی و اين جايی را مطرح می‌کند و اشکال فراوان هنری و ادبی خود را نيافته است – نم یتواند به سرعت و بدون خطر، مردمان عادی و حتی هنرمندان و روشنفکرانی را که هنوز به آسمان و گذشته بسته‌اند، در ميدان جاذبه‌های مادی و معلوم خويش قرار دهد؛ اما واقعيت موجود معيشت مردم – اگر چه کمی ديرتر – بالاخره آن‌ها را با فرهنگ مترقی و شعار آن همگام و همصدا خواهد کرد و هنر و ادبيات پيش از اقدام را تجربه کند و پيشگام مفاهيمی باشد که عمل از آن زاده خواهد شد.
می‌توان با اجازه‌ی رشد مفاهيم ايده آليستی در خويش، و رعايت خود به خودی مبانی هنر و انديشه‌ی کهنه، به بازگويی فلسفه‌ی ساکن و رجزخوانی در باره‌ی کليات بی زمان و مکان و چرخش سرگيجه‌آور بر مدار کلمات و حرکات متافيزيکی پرداخت و در جامعه‌ای چنين فاسد، قهرمان هنر و انديشه بود و بر سکوی افتخارات فرهنگ ارتجاع ايستاد و با تصور فريبنده‌ی «جاودانگی» خود را فريفت و در واقع جاودانگی را عنصری بدون موقعيت دانست و از زمان و مکان معين تهی کرد و تا دير زمانی، حتی قرنی، مقبوليت يافت – زيرا فرهنگ و تصورات ايده‌آليستی، پس از رهايی نيز اثرات مخرب خود را همچنان آشکار خواهد ساخت و اگر چه سرانجام نابود خواهد شد، بسيار گران جانی خواهد کرد- اما جاودانگی از ديدگاه انسان فرهنگ مبارز، عنصری ديگر است زيرا به پويايی مفاهيم ستيزنده و آزادی بخش متکی ست. انسان هنر و انديشه مبارز، با آگاهی بر زمينه‌های متاثر احساس و انديشه‌ی خويش از فرهنگ مردود ايده آليستی، پيوسته با خويشتن می‌ستيزد و آگاهانه بر حرکت خويش در تمام زمينه‌های اجتماعی نظارت دارد و می‌خواهد جزيی پويا و زاينده در ساختمان فرهنگ و سياست رهايی بخش آينده‌ی طبقه‌ی محروم باشد ؛ و نه کلی ايستا و پاينده در متن فرهنگ و سياست طبقه‌ی استثمارکننده. هنرمند و روشنفکر سرگشته بايد تصور کاذب جاودانگی ايستا را چون پوسته‌ای از امکانات بالقوه‌ی هنر و انديشه‌ی خويش به دور افکند و به آنچه در باره‌ی هنر و انديشه‌ی مؤثر برای دگرکونی موقعيت اکنونی مردم معتقد است فعليت بخشد و توان ايجاد هنر و ادبيات ملت را در خود بپرورد. گريز از ملت، گريز از حقيقت پويای تاريخ است؛ و ملت، همواره مفهومی‌ست تازه در زمان و مکان معين، و بايد طبق شرايط درک شود. هنرمند و روشنفکر اگر به شرايط نيانديشد و از بيان تحليلی موقعيت بگريزد و مهم تر اين که وظيفه‌ی خود را در قبال موقعيت تعيين نکند، خواه و ناخواه از ملت جدا می‌افتد و از خود و کار خود وسيله‌ای برای نفی ضرورت‌های اجتماعی تاريخی می‌سازد و به مرتجعی کلی باف و خيال پرداز تبديل می‌شود و به دليل ادراکی مجرد از پديده‌های اجتماع و طبيعت و يا به علت ترسی سياسی و همواره – که از بی‌ايمانی و تعلق به زندگی شخصی مايه می‌گيرد – به کلی ازياد می‌برد که با ملت خود در کجا و چه گونه ايستاده است؛ و آن گاه نتايج هنر و انديشه‌ی او داغی‌ست آسمانی که بر سيمای شکست جامعه می‌نشيند و با پشتيبانی کارگزاران برگزيده، آوازه‌ای بلند می‌يابد. هنر و انديشه‌ای چنين، هنر و انديشه‌ی فئودال – بورژوای‌ست؛ فرهنگ طبقه‌ی مرفه است، هنر و ادبياتی‌ست که آفرينندگان آن به علت بهره‌مندی اقتصادی و فرهنگی از سيستم انحصاری سرمايه، و يا بر عکس، به دليل شکست و ناکامی دراين زمينه و سقوط به انزوا و تسليم، عروسک خيمه‌ شب‌بازی نظام مسلط می‌شوند و دراين امر و مؤثر – هنر و ادبيات – نخ هستی ملت خويش را به انگشت خون‌آلود سرمايه می‌بندند. اين افرينندگان، که يا سرخوردگانی منزوی و يا وابستگانی شکم باره‌اند، جز به زمينه‌های تباه، و رفاه سرقتی خويش نمی‌انديشند و با تهاجم يأس ويا امکان مقامی خويش، همواره بزر گترين خطر ناگهانی در برابر حرکت هنرمندان مبارز ملت‌اند و با سلاح انحطاط، اقتصاد و امکانات وسيع خويش که با سمباده‌ی چرخ ارتجاع داخلی و خارجی صيقل می‌يابد، حنجره‌ی فريادگر مبارزه را، با هزار تمهيد، آرام و شکنجه بار می‌درند و خون هنر توفنده و هنرمند مهاجم را آرام و پنهان بر خاک می‌ريزند. دشمن به توان و تحرک توفنده‌ی هنر و ادبيات آگاهست؛ پس با همکاری گروهی از هنرمندان و روشنفکران ديروز، سرحدات کنترل خود را می‌گسترد و تا می‌تواند از هنرمند و انديشمند سلب اعتقاد می‌کند؛ و بايد توجه داشت که روشنفکر سرخورده و ساقط ديروز، تمهيد سازی وابسته برای سقوط هنرمند و روشنفکر متزلزل، نيمه مبارز، و حتی مبارز امروزست؛ و چنين است که هنرمند و روشنفکر و حتی مبارزان قديمی را با شگردهای گوناگون می‌خرند تا از خشاب خلق، اين گلوله‌های کاری را – که به تهديد، در برابر سياست و فرهنگ ارتجاع صف بسته‌اند – ربوده باشند.

No comments:

Post a Comment