نوبر دخترک یتیمی بود که با برادرش زندگی میکرد. او پدر و مادرش را بخاطر
نمیآورد. اغنیا خیلی راحت فقرا را دست میاندازند و آنها را خل مینامند و
نامهایی بر آنها مینهند تا برای تحقیر دائم آنان زحمت زیادی نکشند. برادر
«نوبر» را که کمی زبانش میگرفت و باصطلاح شیرین بود «اگل» صدا میکردند.
او از همان ابتدا پسر زحمتکشی بود، وهمچنان زحمتکش هم باقی ماند، آخرین
سالها که در شهر کم بودم او زندگیش را از راه باربری میگذرانید و صاحب دو
بچه بود. من نسبت به او بیش از روسای فرمایشیام احترام احساس میکردم و
خودش نیز از این احترام با خبر بود. در سالهای اخیر پسر کوچک او ضمن صحبت
با پسری هم سن و سال خودش که بچه یک مهندس بود گفته بود که آرزو دارد وقتی
که بزرگ شد معلم بشود و بچه مهندس گفته بود بیخود این فکرها را نکن پدرت
حمال تو هم حمال خواهی شد. این دو کودک پنجساله بودند، اما ارزشهای مرسوم
جامعه به خوبی به آن کودک خرده بورژوا مفهوم اختلاف طبقاتی را آموخته بود.
از ماجرا پرت افتادم ولی گویا ضرورتی وجود داشت که قصه را به اینجا کشانید منهم قلم را رها کردم. از نوبر میگفتم، نوبر طاهره و طاهره گریه و مرضیه جلال یکسری از رفقای من بودند، که کنار خانه مامان بزرگم خانه داشتند و من هر بار که با رفقای کنار خانهمان قهر بودم یا در خانه میپلکیدم بسراغ آنها میرفتم. محل بازی ما میدانچه «ملا گنجی» بود، خانه نوبر در همان میدانچه بود. من نمیدانم چرا نام آنجا «ملا گنجی» بود ولی برای بچهها سه گنج واقعی داشت. اول گوشهای از میدانچه که مردم آشغالهایشان را در آنجا میریختند و ما درون آنها کلی چیزهای بهدرد بخور از میخ و سیخ و چرخ و غیره میيافتیم، دوم درخت توت بزرگی که میراث بچهها بیچه بود و هنوز هم هست، سوم درخت نارون بزرگی که گلبرگهایش را در بهار میچیدیم.
نوبر دستهایش ترک خوردهتر از من بود و گونههایش هم ازچرک کِبِرِه بسته بود. موهایش هیچوقت شانه بخود نمیدید. پیراهن و تنبانش به یک اندازه پاره پوره بودند. موهایش پر از شپش و رشک بود. او مادر نداشت از این رو بیش از همه ما ناتمیزبود. من آرزو داشتم خانه نوبر را از نزدیک ببینم. یکروز این شانس روی آورد. از درگه گذشتیم. به یک مطبخ فروریخته بزرگ با دیوارها و تیرهای دود زده رسیدیم. گوشه سقفش فروریخته بود از دیوار شکسته مطبخ هم به اتاق راه بود. کف اتاق هیچ چیز نداشت. در یک گوشه اتاق کرسی قرار داشت اما از متکا خبری نبود نه از تشک، یک لحاف ژنده آنرا میپوشاند و در حالیکه دل و رودهاش از اینجا و آنجا بیرون ریخته بود، زیرش هم مشتی چادر شب وصله پینه دار شندره پهن شده بود. این اولین کرسی اینجوری بود که میدیدم. کرسی ما تمیز و خوب بود. گوشه اتاق گنجینهای از چیزهایی که توی آشغال دونی پیدا کرده بودیم و جمع شده بود. حق هم همین بود، نوبر همیشه توی آشغالها پرسه میزد و برای اینکار بیش از همه ما وقت گیر میآورد. چرا که هیچوقت مادر و خواهر بزرگتر یا کسی پیدا نمیشد که بیخودی او را صدا بزند و مزاحمش بشود و راستیش ما بچه همهمان از این بابت به او قبطه میخوردیم.
اول از همه به ور رفتن به آنها پرداختیم، من یک چرخ کوچک آهنی را از میان تمام اسباب بازیهای او پسندیدم و پنهان نکردم که از آن بسیار خوشم آمده به نوبر گفتم: اینو میدی بمن و او بی هیچ درنگی گفت مال تو باشه بردار.
من با این مساله شگفت زده روبرو شدم، زیرا وقتی مقایسه کردم و دیدم اگر او چیزی از اسباب بازیهای مرا میپسندید، هرگز به این راحتی باو نمیدادم. آنروز این برایم مساله بزرگی شد. خود را موذی و بخیل و حریص احساس کردم. چرا که قادر به تحلیل علت این خصلت خود نبودم و بعدها متوجه شدم که دلیل این خوی من هیچیک از آنهایی نیست که گفتم. من در یک خانواده خرده بورژوا بزرگ میشدم. مالکیت خصوصی بر همه چیز سفارش و تاکید میشد. خانه ما، حیاط ما، باغ ما، و این خواه ناخواه شامل خنزر و پنزرهای منهم میشد. در حالیکه نوبر حتی پدر و مادر هم نداشت که بگوید: پدر من، مادر من، یا آنها بگویند؛ دختر من، به او هیچوقت مادرش نگفته بود: مواظب باش عروسکهایت را رفقایت ندزدند، اما مادر من از این حرفها زیاد زده بود، به او نگفته بودند چیزهایت را به دیگران نده و از این یاوهها که از همان ابتدا اندیشه آدم را چرک و آلوده میکند.
در همان حالیکه داشتم با خرت و پرتهای نوبر ور میرفتم، ناگهان او دهانش را کیپ بست و یک دستش را نیز روی لبهایش گذاشت، و با دست دیگرش و صداهایی که از دهان بستهای درمیآورد، به من فهماند که دهانم را ببندم، من به درستی معنی این کار را نمیدانستم ولی حرکات او به حدی جدی بود که مرا وادار کرد حرف او را بپذیرم. بعد نوبر با دستش اشاره به کنار دیوار کرد. آنجا هزار پای درازی در حر کت بود. من از جا پریدم، از دیدنش چندشم میشد، حتی میترسیدم، از دیوار فاصله گرفتم خواستم به نوبر بگویم که او هم کنار بیاید که او دهان بسته «اوم، اوم » راه انداخت و این صدا به من فهماند که بهیچوجه دهانم را باز نکنم. مدتی به همان حال باقی ماندیم. هزار پا بی اعتنا راه خود را کشید و رفت و توی سوراخ دیگری ناپدید شد. نوبر لبهایش را گشود:
- مگه تو نمیدونی؟
- چی رو
- اینکه اگه هزار پا دندونای آدمو بشماره آدم میمیره؟
- نه!
- آره مگه ندیدی من دهنمو زود بستم
ترس برم داشت، آیا در آن چند لحظهای که من هزار پا را ندیده بودم، هزار پا دندانهایم را شمرده بود؟
نوبر میگم که، اگه هزار پا دندونهای آدمو بشماره آدم زود میمیره؟
- آره شاید هم شب بمیره ….
ترس همه وجودم را پر کرد، کاشکی خونه نوبر نمیاومدم، با خودم فکر میکردم،
- من دیگه میرم
- کجا میری بیا بشینیم زیر کرسی
- اگه بازم هزار پا اومد ….
- نه دیگه نمیاد رفت
- از کجا میدونی؟
- میدونم دیگه، هر روز میا د.
بعد دست مرا گرفت و بطرف کرسی کشید، هر دو از سرما کبود شده بودیم و میلرزیدیم.
به هر حال زیر کرسی رفتیم، اما کرسی گرمای بسیار کمی داشت من میدانستم که همسایهها از جمله خاله من از بابت غذا و آتش و غیره، به آنها میرسند. «اگل» برای متقال بافی دوک میرشت و از اینرو فقط شبها برای خوابیدن به خانه میآمد. از او پرسیدم: نوبر کی طرف بالای کرسیتون میشینه؟ (طرف بالای کرسی سر قفلی خاصی داشت و همیشه متعلق به بزرگتر خانواده بود از این رو دلخواه بچهها محسوب میشد)
- هیشکی، کی میخواد بشینه؟ کرسی ما طرف بالاش کجا بوده اگه این طرف دیوار میگی آنجا اگل میشینه، هر وقت هم او نبود من.
- خوش به حالت
- چرا خوش به حالم
- خونه ما طرف بالا همیشه داداشم میشینه ( به پدرم داداش میگفتم) یکطرف هم مال اباجیمه (به ننهام میگفتم)، اونها پشتشون متکا میزارن دو طرف دیگرش هم متکا نداره دو تا خواهرام میشینن، من یا روی کرسی میشینم یا پهلوی خواهرام، اما اونا هر وقت دلشون خواست منو ویشگون میگیرن و بیرون میکنن، میگن اینجا مال ماست. نوبر با منگی بمن نگاه میکرد گوئی معنی حرفهایم را نمیفهمد، حق داشت، گفتم که او در خانهاش بیکاره با «مال من »، « مال تو » بیگانه بود، اینحرفها را از کوچه به فراوانی میشنید اما گویی محیط خانوادگی سرا پا سرشار از مالکیت خصوصی بیشتر اندیشه آدم را حقیر و تنگ میکند. خوب به یاد میآورم که چگونه حتی به کرسی پرشندر نوبر چشم طمع دوخته بودم، شک ندارم که اگر یک خالی کرسی هم مثل آن چرخ آهنی بردنی بود بی هیچ درنگی کولش کرده و به خانهمان میبردم، گوئی چشمان من تمام آنچه را که نوبر نداشت به دشواری میدید و همه آنچه را که داشت به آسانی تشخیص میداد و هوس و طلب داشتن آنها را در دلم پر میکردم، بعدها بسیار از این گونه صحنهها دیدم که داراترها چگونه برای تملک اندک فقرا حرص میزنند. و بعدها که آگاهتر شدم دریافتم که اصلا زیر بنای جهان طبقاتی همین است.
- کرسیتون خیلی سرده
- نه همچین سرد نیست، خیلی بهتر از بیرونه، دیروز همسایمون نون میپختند، از تنورشون آتش آورد و به کرسیمون ریخت و دیگه کسی آتش نیاورده، من خواستم حرف نوبر را باور کنم اما تنم خیلی میلرزید و نمیشد که باور کنم خیلی بهتر از بیرون باشه، ترس هزار پا هم هنوز در جانم بود. دیگر صبر نکردم نوبر برایم حرف بزند به خانهمان رفتم، فکر هزار پا لحظهای آرامم نمیگذاشت.
شب برف سنگینی آمد بیرون خیلی سرد بود اما نصف شب که بیدار شدم از زیر گرمای کرسی عرق کرده بودم. بی اختیار یاد نوبر افتادم، کرسی آنها سرد بود. حتی اگرچه نوبر خودش باور میکرد که خیلی بهتر از بیرون است. تا دو روز برفی که از پشت بامها به کوچه ریخته بودند آنچنان زیاد بود و سرما چنان بیداد میکرد که من نتوانستم به ملا گنجی بروم، روز سوم که رفتم خالهام را دیدم با همسایهشان «دلارام» صحبت میکرد، و خیلی بی تفاوت میگفت:
خلاص شد باجی، از تو خونه موندن تنها، دختر هم که بود، فردا که بزرگ میشد هزار بلا به سرش میاومد. اگل هم راحت شد پسره هر جا که شد میتونه گلیمش رو از آب بیرون بکشه ….
من بو بردم که اتفاق بدی برای نوبر افتاده، قبلا هم خیلی دیده بودم وقتی کسی میمیرد اگر اعیان بود حتی اگر پیر هم بود، خالهام، مادرم یا زنهای دیگر بسینهشان میکوبیدند و میگفتند آخ بیچاره، چرا مرد……؟ خدا رحمتش کنه ……
اما اگر فقیر بود اگر جوان هم میبود با بی تفاوتی شگفت انگیز میگفتند: خلاص شد
و حالا هم حرف راحت شدن اگل بود و خلاص شدن دختری که نمیتوانست جز نوبر باشد.
دلارام گفت: مونده به امون همسایهها، هر کسی به دیگری امید شده، در این دو روزه کسی نرفته بهشون سر بزنه، زیر لحاف چارچنگول خشک شده بود.
- دیروز اگل گفت که سرما خورده من میخواستم عصر برم که مهمون اومد دیگه نشد برم، قربون خدا برم، میگم آخه قربون مصلحتت برم، طفل معصوم را چرا بدنیا آوردی و چرا بردی و با یک انگشت قدش، همیشه دربدری و تنهائی کشید، از زندگی چی دید؟
- ما چه میدونیم باجی، لابد مصلحت اینطور بود دیگه،
- البته، پس چی، هیچ کار خدا بدون مصلحت نیست، ولی ما بندهها کوریم و، نمیبینیم.
من حرفهایم را قاطی حرفهایشان کردم:
- خاله، نوبر مرده؟
- آره، تو چرا اینجا وایستاده بودی برو، بُدو بِکپ تو کرسی، سرما میخوری، یالا، اونهم سرما خورده دیگه……
من سلانه سلانه بطرف کرسی میرفتم، تلخی اولین مرگ را تجربه میکردم، زحمتی نداشت بفهمم نوبر چرا مرده، مگر میشد سرما در عرض دو شبانه روز یک آدم سالم را بکشد، چنین چیزی در فکر نمیگنجید، خالهام، دلارام و هیچکس نمیدانست فقط من علت مرگ نوبر را میدانستم، لابد خوابش برده و دهانش باز مانده، هزار پا دندانهایش را شمرده و او مرده است! همین.
هیچکس جز من این راز را نمیدانست و منهم هرگز آنرا به کسی نگفتم تا حالا که به تو میگویم.
مرضیه احمدی اسکویی نویسنده، شاعر، معلم و مبارز انقلابی متولد 1324 در شهر اسکو از توابع تبریز، آموزگار دبستانهای اسکو و از رهبران جنبش دانشجوئی بود. مرضیه احمدی اسکویی از کادرهای برجسته ی سازمان چریکهای فدائی خلق، در ششم اردیبهشت 1353 در یک درگیري مسلحانه با ساواک به تیر دژخیمان جانفشان گردید.
از ماجرا پرت افتادم ولی گویا ضرورتی وجود داشت که قصه را به اینجا کشانید منهم قلم را رها کردم. از نوبر میگفتم، نوبر طاهره و طاهره گریه و مرضیه جلال یکسری از رفقای من بودند، که کنار خانه مامان بزرگم خانه داشتند و من هر بار که با رفقای کنار خانهمان قهر بودم یا در خانه میپلکیدم بسراغ آنها میرفتم. محل بازی ما میدانچه «ملا گنجی» بود، خانه نوبر در همان میدانچه بود. من نمیدانم چرا نام آنجا «ملا گنجی» بود ولی برای بچهها سه گنج واقعی داشت. اول گوشهای از میدانچه که مردم آشغالهایشان را در آنجا میریختند و ما درون آنها کلی چیزهای بهدرد بخور از میخ و سیخ و چرخ و غیره میيافتیم، دوم درخت توت بزرگی که میراث بچهها بیچه بود و هنوز هم هست، سوم درخت نارون بزرگی که گلبرگهایش را در بهار میچیدیم.
نوبر دستهایش ترک خوردهتر از من بود و گونههایش هم ازچرک کِبِرِه بسته بود. موهایش هیچوقت شانه بخود نمیدید. پیراهن و تنبانش به یک اندازه پاره پوره بودند. موهایش پر از شپش و رشک بود. او مادر نداشت از این رو بیش از همه ما ناتمیزبود. من آرزو داشتم خانه نوبر را از نزدیک ببینم. یکروز این شانس روی آورد. از درگه گذشتیم. به یک مطبخ فروریخته بزرگ با دیوارها و تیرهای دود زده رسیدیم. گوشه سقفش فروریخته بود از دیوار شکسته مطبخ هم به اتاق راه بود. کف اتاق هیچ چیز نداشت. در یک گوشه اتاق کرسی قرار داشت اما از متکا خبری نبود نه از تشک، یک لحاف ژنده آنرا میپوشاند و در حالیکه دل و رودهاش از اینجا و آنجا بیرون ریخته بود، زیرش هم مشتی چادر شب وصله پینه دار شندره پهن شده بود. این اولین کرسی اینجوری بود که میدیدم. کرسی ما تمیز و خوب بود. گوشه اتاق گنجینهای از چیزهایی که توی آشغال دونی پیدا کرده بودیم و جمع شده بود. حق هم همین بود، نوبر همیشه توی آشغالها پرسه میزد و برای اینکار بیش از همه ما وقت گیر میآورد. چرا که هیچوقت مادر و خواهر بزرگتر یا کسی پیدا نمیشد که بیخودی او را صدا بزند و مزاحمش بشود و راستیش ما بچه همهمان از این بابت به او قبطه میخوردیم.
اول از همه به ور رفتن به آنها پرداختیم، من یک چرخ کوچک آهنی را از میان تمام اسباب بازیهای او پسندیدم و پنهان نکردم که از آن بسیار خوشم آمده به نوبر گفتم: اینو میدی بمن و او بی هیچ درنگی گفت مال تو باشه بردار.
من با این مساله شگفت زده روبرو شدم، زیرا وقتی مقایسه کردم و دیدم اگر او چیزی از اسباب بازیهای مرا میپسندید، هرگز به این راحتی باو نمیدادم. آنروز این برایم مساله بزرگی شد. خود را موذی و بخیل و حریص احساس کردم. چرا که قادر به تحلیل علت این خصلت خود نبودم و بعدها متوجه شدم که دلیل این خوی من هیچیک از آنهایی نیست که گفتم. من در یک خانواده خرده بورژوا بزرگ میشدم. مالکیت خصوصی بر همه چیز سفارش و تاکید میشد. خانه ما، حیاط ما، باغ ما، و این خواه ناخواه شامل خنزر و پنزرهای منهم میشد. در حالیکه نوبر حتی پدر و مادر هم نداشت که بگوید: پدر من، مادر من، یا آنها بگویند؛ دختر من، به او هیچوقت مادرش نگفته بود: مواظب باش عروسکهایت را رفقایت ندزدند، اما مادر من از این حرفها زیاد زده بود، به او نگفته بودند چیزهایت را به دیگران نده و از این یاوهها که از همان ابتدا اندیشه آدم را چرک و آلوده میکند.
در همان حالیکه داشتم با خرت و پرتهای نوبر ور میرفتم، ناگهان او دهانش را کیپ بست و یک دستش را نیز روی لبهایش گذاشت، و با دست دیگرش و صداهایی که از دهان بستهای درمیآورد، به من فهماند که دهانم را ببندم، من به درستی معنی این کار را نمیدانستم ولی حرکات او به حدی جدی بود که مرا وادار کرد حرف او را بپذیرم. بعد نوبر با دستش اشاره به کنار دیوار کرد. آنجا هزار پای درازی در حر کت بود. من از جا پریدم، از دیدنش چندشم میشد، حتی میترسیدم، از دیوار فاصله گرفتم خواستم به نوبر بگویم که او هم کنار بیاید که او دهان بسته «اوم، اوم » راه انداخت و این صدا به من فهماند که بهیچوجه دهانم را باز نکنم. مدتی به همان حال باقی ماندیم. هزار پا بی اعتنا راه خود را کشید و رفت و توی سوراخ دیگری ناپدید شد. نوبر لبهایش را گشود:
- مگه تو نمیدونی؟
- چی رو
- اینکه اگه هزار پا دندونای آدمو بشماره آدم میمیره؟
- نه!
- آره مگه ندیدی من دهنمو زود بستم
ترس برم داشت، آیا در آن چند لحظهای که من هزار پا را ندیده بودم، هزار پا دندانهایم را شمرده بود؟
نوبر میگم که، اگه هزار پا دندونهای آدمو بشماره آدم زود میمیره؟
- آره شاید هم شب بمیره ….
ترس همه وجودم را پر کرد، کاشکی خونه نوبر نمیاومدم، با خودم فکر میکردم،
- من دیگه میرم
- کجا میری بیا بشینیم زیر کرسی
- اگه بازم هزار پا اومد ….
- نه دیگه نمیاد رفت
- از کجا میدونی؟
- میدونم دیگه، هر روز میا د.
بعد دست مرا گرفت و بطرف کرسی کشید، هر دو از سرما کبود شده بودیم و میلرزیدیم.
به هر حال زیر کرسی رفتیم، اما کرسی گرمای بسیار کمی داشت من میدانستم که همسایهها از جمله خاله من از بابت غذا و آتش و غیره، به آنها میرسند. «اگل» برای متقال بافی دوک میرشت و از اینرو فقط شبها برای خوابیدن به خانه میآمد. از او پرسیدم: نوبر کی طرف بالای کرسیتون میشینه؟ (طرف بالای کرسی سر قفلی خاصی داشت و همیشه متعلق به بزرگتر خانواده بود از این رو دلخواه بچهها محسوب میشد)
- هیشکی، کی میخواد بشینه؟ کرسی ما طرف بالاش کجا بوده اگه این طرف دیوار میگی آنجا اگل میشینه، هر وقت هم او نبود من.
- خوش به حالت
- چرا خوش به حالم
- خونه ما طرف بالا همیشه داداشم میشینه ( به پدرم داداش میگفتم) یکطرف هم مال اباجیمه (به ننهام میگفتم)، اونها پشتشون متکا میزارن دو طرف دیگرش هم متکا نداره دو تا خواهرام میشینن، من یا روی کرسی میشینم یا پهلوی خواهرام، اما اونا هر وقت دلشون خواست منو ویشگون میگیرن و بیرون میکنن، میگن اینجا مال ماست. نوبر با منگی بمن نگاه میکرد گوئی معنی حرفهایم را نمیفهمد، حق داشت، گفتم که او در خانهاش بیکاره با «مال من »، « مال تو » بیگانه بود، اینحرفها را از کوچه به فراوانی میشنید اما گویی محیط خانوادگی سرا پا سرشار از مالکیت خصوصی بیشتر اندیشه آدم را حقیر و تنگ میکند. خوب به یاد میآورم که چگونه حتی به کرسی پرشندر نوبر چشم طمع دوخته بودم، شک ندارم که اگر یک خالی کرسی هم مثل آن چرخ آهنی بردنی بود بی هیچ درنگی کولش کرده و به خانهمان میبردم، گوئی چشمان من تمام آنچه را که نوبر نداشت به دشواری میدید و همه آنچه را که داشت به آسانی تشخیص میداد و هوس و طلب داشتن آنها را در دلم پر میکردم، بعدها بسیار از این گونه صحنهها دیدم که داراترها چگونه برای تملک اندک فقرا حرص میزنند. و بعدها که آگاهتر شدم دریافتم که اصلا زیر بنای جهان طبقاتی همین است.
- کرسیتون خیلی سرده
- نه همچین سرد نیست، خیلی بهتر از بیرونه، دیروز همسایمون نون میپختند، از تنورشون آتش آورد و به کرسیمون ریخت و دیگه کسی آتش نیاورده، من خواستم حرف نوبر را باور کنم اما تنم خیلی میلرزید و نمیشد که باور کنم خیلی بهتر از بیرون باشه، ترس هزار پا هم هنوز در جانم بود. دیگر صبر نکردم نوبر برایم حرف بزند به خانهمان رفتم، فکر هزار پا لحظهای آرامم نمیگذاشت.
شب برف سنگینی آمد بیرون خیلی سرد بود اما نصف شب که بیدار شدم از زیر گرمای کرسی عرق کرده بودم. بی اختیار یاد نوبر افتادم، کرسی آنها سرد بود. حتی اگرچه نوبر خودش باور میکرد که خیلی بهتر از بیرون است. تا دو روز برفی که از پشت بامها به کوچه ریخته بودند آنچنان زیاد بود و سرما چنان بیداد میکرد که من نتوانستم به ملا گنجی بروم، روز سوم که رفتم خالهام را دیدم با همسایهشان «دلارام» صحبت میکرد، و خیلی بی تفاوت میگفت:
خلاص شد باجی، از تو خونه موندن تنها، دختر هم که بود، فردا که بزرگ میشد هزار بلا به سرش میاومد. اگل هم راحت شد پسره هر جا که شد میتونه گلیمش رو از آب بیرون بکشه ….
من بو بردم که اتفاق بدی برای نوبر افتاده، قبلا هم خیلی دیده بودم وقتی کسی میمیرد اگر اعیان بود حتی اگر پیر هم بود، خالهام، مادرم یا زنهای دیگر بسینهشان میکوبیدند و میگفتند آخ بیچاره، چرا مرد……؟ خدا رحمتش کنه ……
اما اگر فقیر بود اگر جوان هم میبود با بی تفاوتی شگفت انگیز میگفتند: خلاص شد
و حالا هم حرف راحت شدن اگل بود و خلاص شدن دختری که نمیتوانست جز نوبر باشد.
دلارام گفت: مونده به امون همسایهها، هر کسی به دیگری امید شده، در این دو روزه کسی نرفته بهشون سر بزنه، زیر لحاف چارچنگول خشک شده بود.
- دیروز اگل گفت که سرما خورده من میخواستم عصر برم که مهمون اومد دیگه نشد برم، قربون خدا برم، میگم آخه قربون مصلحتت برم، طفل معصوم را چرا بدنیا آوردی و چرا بردی و با یک انگشت قدش، همیشه دربدری و تنهائی کشید، از زندگی چی دید؟
- ما چه میدونیم باجی، لابد مصلحت اینطور بود دیگه،
- البته، پس چی، هیچ کار خدا بدون مصلحت نیست، ولی ما بندهها کوریم و، نمیبینیم.
من حرفهایم را قاطی حرفهایشان کردم:
- خاله، نوبر مرده؟
- آره، تو چرا اینجا وایستاده بودی برو، بُدو بِکپ تو کرسی، سرما میخوری، یالا، اونهم سرما خورده دیگه……
من سلانه سلانه بطرف کرسی میرفتم، تلخی اولین مرگ را تجربه میکردم، زحمتی نداشت بفهمم نوبر چرا مرده، مگر میشد سرما در عرض دو شبانه روز یک آدم سالم را بکشد، چنین چیزی در فکر نمیگنجید، خالهام، دلارام و هیچکس نمیدانست فقط من علت مرگ نوبر را میدانستم، لابد خوابش برده و دهانش باز مانده، هزار پا دندانهایش را شمرده و او مرده است! همین.
هیچکس جز من این راز را نمیدانست و منهم هرگز آنرا به کسی نگفتم تا حالا که به تو میگویم.
مرضیه احمدی اسکویی نویسنده، شاعر، معلم و مبارز انقلابی متولد 1324 در شهر اسکو از توابع تبریز، آموزگار دبستانهای اسکو و از رهبران جنبش دانشجوئی بود. مرضیه احمدی اسکویی از کادرهای برجسته ی سازمان چریکهای فدائی خلق، در ششم اردیبهشت 1353 در یک درگیري مسلحانه با ساواک به تیر دژخیمان جانفشان گردید.
No comments:
Post a Comment